بازشناختن
لغتنامه دهخدا
بازشناختن . [ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) شناختن . امتیاز کردن . (آنندراج ). تمییز کردن . تمییز دادن . فرق گذاشتن . تشخیص تفاوت بین دو چیز :
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین پای اسبان ببست .
چنین تا بشستن بپرداختند
یکی از دگر بازنشناختند
سه لشکر چنان شد از ایرانیان
که سر بازنشناختند از میان .
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین .
صیدگاه ملک دادگر عادل را
بازنشناختم امروز همی از محشر.
ز تیرش یکی پیش اوتاختند
ز خشتی گران بازنشناختند.
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه .
این پنج در علم بدان بر تو گشادند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فراز آیی بدو در زیر برگش بار نیست .
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی بازنشناسی از فخر عار.
ز شال پیدا آرند دیبه ٔ رومی
ز جزع بازشناسند لولوی شهوار.
با چنین حال و هیأت و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس .
فراز عشق مرا در نشیبی افکنده ست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز.
قبله اول ز قبله بازشناس
تا بدانی تو فربهی ز آماس .
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دم مسیح را فرق کند ز دم خر.
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت .
بسا حاجی که خود را ز اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک بازنشناخت .
و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی شناخت . (جهانگشای جوینی ).
چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست .
وصفها را مستمع گوید به راز
تا شناسد مرد اسب خویش باز.
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره بازنشناختی .
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس بازمی نشناسد ز فربهی .
و رجوع به شناختن شود.
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.
رودکی .
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین
که کس بازنشناخت از پای دست
تو گفتی زمین پای اسبان ببست .
فردوسی .
چنین تا بشستن بپرداختند
یکی از دگر بازنشناختند
فردوسی .
سه لشکر چنان شد از ایرانیان
که سر بازنشناختند از میان .
فردوسی .
حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس
بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین .
منوچهری .
صیدگاه ملک دادگر عادل را
بازنشناختم امروز همی از محشر.
فرخی .
ز تیرش یکی پیش اوتاختند
ز خشتی گران بازنشناختند.
اسدی .
نه همی بازشناسند عبیر از سرگین
نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه .
قریعالدهر.
این پنج در علم بدان بر تو گشادند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
ناصرخسرو.
از درخت باردارش بازنشناسی ز دور
چون فراز آیی بدو در زیر برگش بار نیست .
ناصرخسرو.
ستوری تو سوی من از بهر آنک
همی بازنشناسی از فخر عار.
ناصرخسرو.
ز شال پیدا آرند دیبه ٔ رومی
ز جزع بازشناسند لولوی شهوار.
مسعود سعد.
با چنین حال و هیأت و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس .
مسعود سعد.
فراز عشق مرا در نشیبی افکنده ست
که باز می نشناسم نشیب را ز فراز.
مسعود سعد.
قبله اول ز قبله بازشناس
تا بدانی تو فربهی ز آماس .
سنائی .
ذات تو را زمانه هم بازشناسد از کسان
عقل دم مسیح را فرق کند ز دم خر.
مجیر بیلقانی .
هنر نهفته چو عنقا بماند از آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیر فاریابی .
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت .
نظامی .
بسا حاجی که خود را ز اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک بازنشناخت .
نظامی .
و هیچکدام از لشکرها غالب از مغلوب بازنمی شناخت . (جهانگشای جوینی ).
چون قضا آید نبینی غیر پوست
دشمنان را بازنشناسی ز دوست .
مولوی .
وصفها را مستمع گوید به راز
تا شناسد مرد اسب خویش باز.
مولوی .
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره بازنشناختی .
سعدی (بوستان ).
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس بازمی نشناسد ز فربهی .
ابن یمین .
و رجوع به شناختن شود.