اندرگذشتن
لغتنامه دهخدا
اندرگذشتن . [ اَ دَ گ ُ ذَ ت َ ] (مص مرکب ) گذشتن . عبور کردن :
به روم و بهندوستان بربگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت .
وزان کاخ فرخ چو اندرگذشتی
یکی رود آب اندر او همچو شکر.
- اندرگذشتن خطوط از یکدیگر ؛ مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین ).
|| فوت کردن . مردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندرگذشت .
آن روز که معتضد اندرگذشت . (تاریخ سیستان ). || صرف نظر کردن . نادیده گرفتن . بخشودن :
گناه رفته را اندر گذارم
دگر بر روی او هرگز نیارم .
اندرین فصل (فصل تابستان ) مسهل قوی نشاید خورد و از شراب و گل و آب .... و شیرخشت اندر نشاید گذشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرد گفت از این سؤال اندرگذر. (کلیله و دمنه ).
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی ز ده عیبش اندر گذر.
- ازگفته ٔ خود اندرگذشتن ؛ عمل نکردن بدان . وفا نکردن بدان :
که هر کو ز گفت خود اندرگذشت
ره رادمردی زخود درنوشت .
|| سپری شدن . گذشتن :
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
سپهدار جنگی میان را ببست .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدست .
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندرگذشت .
به روم و بهندوستان بربگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت .
فردوسی .
وزان کاخ فرخ چو اندرگذشتی
یکی رود آب اندر او همچو شکر.
فرخی .
- اندرگذشتن خطوط از یکدیگر ؛ مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر. (فرهنگ فارسی معین ).
|| فوت کردن . مردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندرگذشت .
فردوسی .
آن روز که معتضد اندرگذشت . (تاریخ سیستان ). || صرف نظر کردن . نادیده گرفتن . بخشودن :
گناه رفته را اندر گذارم
دگر بر روی او هرگز نیارم .
(ویس و رامین ).
اندرین فصل (فصل تابستان ) مسهل قوی نشاید خورد و از شراب و گل و آب .... و شیرخشت اندر نشاید گذشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرد گفت از این سؤال اندرگذر. (کلیله و دمنه ).
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی ز ده عیبش اندر گذر.
(بوستان ).
- ازگفته ٔ خود اندرگذشتن ؛ عمل نکردن بدان . وفا نکردن بدان :
که هر کو ز گفت خود اندرگذشت
ره رادمردی زخود درنوشت .
فردوسی .
|| سپری شدن . گذشتن :
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
سپهدار جنگی میان را ببست .
فردوسی .
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدست .
فردوسی .
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندرگذشت .
فردوسی .