الماسگون
لغتنامه دهخدا
الماسگون . [ اَ ] (ص مرکب ) مانند الماس . چون الماس سخت درخشان و برنده . صفت تیغ و شمشیر و سنان درخشان و برنده :
درخشیدن تیغ الماسگون
سنانهای آهار داده بخون .
یکی تیغ الماسگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید.
ز زخم سنانهای الماسگون
تو گفتی همی بارد ازابر خون .
بیاد آور آن تیغ الماسگون
کز آن تیغ گردد جهان پر ز خون .
درخشیدن تیغ الماسگون
شده ابر، و باران آن ابر خون .
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست .
دو دست آوریده بگوشش برون
بهر دست شمشیری الماسگون .
درخشیدن تیغ الماسگون
سنانهای آهار داده بخون .
فردوسی .
یکی تیغ الماسگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید.
فردوسی .
ز زخم سنانهای الماسگون
تو گفتی همی بارد ازابر خون .
فردوسی .
بیاد آور آن تیغ الماسگون
کز آن تیغ گردد جهان پر ز خون .
فردوسی .
درخشیدن تیغ الماسگون
شده ابر، و باران آن ابر خون .
فردوسی .
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست .
عسجدی .
دو دست آوریده بگوشش برون
بهر دست شمشیری الماسگون .
نظامی .