افغان کردن
لغتنامه دهخدا
افغان کردن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ای خدایا گفتن به استغاثه . زاری کردن . ناله کردن :
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند.
مطرب همی افغان کند که می خور
ای شاه که این جشن خسروان است .
گر عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم .
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند.
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم آن شود گلوگیر.
در نهان جان از تو افغان می کند
گرچه هرچه گوئیش آن میکند.
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند.
ناصرخسرو.
مطرب همی افغان کند که می خور
ای شاه که این جشن خسروان است .
ناصرخسرو.
گر عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم .
ناصرخسرو.
خسروا عدل تو جاییست که از چنگل باز
هیچ تیهوبچه در ملک تو افغان نکند.
مجیرالدین بیلقانی .
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم آن شود گلوگیر.
نظامی .
در نهان جان از تو افغان می کند
گرچه هرچه گوئیش آن میکند.
مولوی .