ترجمه مقاله

اسعد

لغت‌نامه دهخدا

اسعد. [ اَ ع َ] (اِخ ) ابومنصور (عمید...). کدخدا و دستور امیر ابوالمظفر چغانی . نظامی عروضی گوید: [ فرخی ] قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب [ چغانیان ] کرد ... پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای در دنبال و هر سال برفتی و کرّگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیربود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست . شعر فرخی را شعری دید تر و عذب ، خوش و استادانه ، فرخی را سگزی دید بی اندام ، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده ، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم ، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت : امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است ، جهانی در جهانی سبزه بینی ، پر خیمه و چراغ چون ستاره ، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چندِ کوهی و کرّگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست وکمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گوی لائق وقت ، وصف داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم . فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداددر پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است :
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جمله ٔ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد وآفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت : ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است . و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه :
با کاروان حله برفتم ز سیستان ...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی ، از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت :ای خداوند باش تا بهتر بینی . پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیده ٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. (چهارمقاله چ لیدن صص 36 - 40) :
خواجه بومنصور دستور عمید اسعد کزوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گُهر.

فرخی .


ترجمه مقاله