استم
لغتنامه دهخدا
استم . [ اَ ت َ / -َس ْ ت َ ] (فعل ) -َستم . صیغه ٔ اول شخص مفرد از مصدر مفروض «اَسْتَن ». هستم . ام : آمده استم ؛ آمده ام . شنیدستم ؛ شنیده ام :
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشایند راه .
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
الف قدم که در الف آمدستم .
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشایند راه .
فردوسی .
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
الف قدم که در الف آمدستم .
باباطاهر.