استغناء
لغتنامه دهخدا
استغناء. [ اِت ِ ] (ع مص ) بی نیاز شدن خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). || بی نیازی . بی نیاز شدن . (منتهی الارب ) (وطواط). غنی . تغنی . (منتهی الارب ). غنا :
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مهلکه طغیان چه کنم .
گریه ٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی .
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم .
|| عدم تقید. || ناز. || بی نیازی خدای تعالی :
همچو باران زآسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن .
در این وادی ببانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان بیک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهانست و مجال آه نیست .
- استغناء از ؛بی نیاز شدن از.
- استغناء بخرج دادن ؛ بی نیازی نمودن . استکبار.
- استغناء داشتن ؛ بی نیاز بودن .
- استغناء طبع ؛ مناعت .
- استغنا کردن ؛ بی نیازی نمودن :
مدتی دارم که از اعجاز بخت واژگون
ورنماید لطف و من دانسته استغنا کنم .
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مهلکه طغیان چه کنم .
خاقانی .
گریه ٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی .
حافظ.
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم .
حافظ.
|| عدم تقید. || ناز. || بی نیازی خدای تعالی :
همچو باران زآسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن .
عطار.
در این وادی ببانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان بیک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی اﷲ چه استغناست اینجا.
حافظ.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهانست و مجال آه نیست .
حافظ.
- استغناء از ؛بی نیاز شدن از.
- استغناء بخرج دادن ؛ بی نیازی نمودن . استکبار.
- استغناء داشتن ؛ بی نیاز بودن .
- استغناء طبع ؛ مناعت .
- استغنا کردن ؛ بی نیازی نمودن :
مدتی دارم که از اعجاز بخت واژگون
ورنماید لطف و من دانسته استغنا کنم .
شوکت بخاری .