ازدر
لغتنامه دهخدا
ازدر. [ اَ دَ ] (ص مرکب ) (از: از + دَر) درخور. سزاوار. لایق . (جهانگیری )(برهان ). شایسته . مناسب . حری . زیبنده . زیبای . (برهان ). برازنده . شایان . مخصوص . برای . بجهت :
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای .
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت .
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.
که فرزند ماگشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت .
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
بدوگفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی .
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری .
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن .
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت .
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه ، ازدر دار.
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است .
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم .
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است .
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم .
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است .
- ازدرِ... شدن ؛ شایسته و لایق آن گردیدن :
بپروردی این شوم ناپاک را [ سیاوش ]
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی .
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای .
فردوسی .
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت .
فردوسی .
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.
فردوسی .
که فرزند ماگشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت .
فردوسی .
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی .
بدوگفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.
فردوسی .
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی .
فردوسی .
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی .
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
فرخی .
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری .
فرخی .
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن .
فرخی .
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه ، ازدر دار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است .
معزی .
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم .
انوری .
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
خاقانی (دیوان ص 114).
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی .
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
خاقانی .
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است .
خاقانی .
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.
خاقانی .
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294).
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است .
؟
- ازدرِ... شدن ؛ شایسته و لایق آن گردیدن :
بپروردی این شوم ناپاک را [ سیاوش ]
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی .