اجل
لغتنامه دهخدا
اجل . [ اَج َل ل ] (ع ن تف ) اعظم . جلیل تر. عظیم القدرتر. بزرگوارتر : زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی ). و اجل در شعر فارسی به تخفیف آید :
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی .
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل .
- امثال :
اجل من الحرش ؛ مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی ).
ای میر اجل چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جمالی و جلالی .
ناصرخسرو.
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد.
مسعودسعد.
گفت این زان فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل .
مولوی .
- امثال :
اجل من الحرش ؛ مثل است در مورد کسی که از چیزی بترسد و بأشدّ از آن مبتلا گردد. (مجمع الأمثال میدانی ).