ترجمه مقاله

ابوالحسن

لغت‌نامه دهخدا

ابوالحسن . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) علی بن جعفر یا علی بن احمد خرقانی . یکی از بزرگترین اکابر مشایخ طریقت است .مولد او به سال 348 هَ . ق . در خرقان بسطام و پدر او از دهاقین آن ناحیت بوده است . شیخ در اول امر بتحصیل علوم دین همت گماشت و در آن علوم سرآمد اقران گشت و سپس بطریقت تصوف میل کرد و با ریاضات و مجاهدات رسید بدان مقام که رسید. وفات وی به سال 425 هَ . ق . به شب سه شنبه ٔ دهم محرم بود. و عطار گوید: گویند بایزید بر ریگی که بناحیت بسطام بود به نام قبور شهدا برآمدی و نفس برکشیدی و آن ریگ مشرف بر جای دزدان بودی از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمیشنویم گفت آری که از این دیه دزدان بوی مردی میشنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بُوَد بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند و گویندابوسعید ابی الخیر یکبار بزیارت او شد و او وی را بولایت عهد خویش برگزید. و باز گویند ابوعلی سینا بزیارت او شده و تصدیق وی کرده است . و نیز آمده است که او معاصر با عضدالدوله ٔ دیلمی بود. گویند مردی آمد و گفت خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت ما را مسئله ای است اگرآن را جواب دهی شایسته ٔ خرقه باشی گفت اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود؟ گفت نه گفت اگر زنی جامه ٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود؟ گفت نه گفت تو نیز اگر در این راه مرد نه ای بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی . نقل است که شخصی بر شیخ آمد و گفت دستوری ده تا خلق رابخدا دعوت کنم گفت زنهار تا بخویشتن دعوت نکنی گفت شیخا خلق را بخویشتن دعوت توان کرد؟ گفت آری که کس دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت بخویشتن کرده باشی . و باز گویند که سلطان محمود از غزنین بزیارت شیخ به خرقان شد و رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز از خانقاه به خیمه ٔ او درآی و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوان : قوله تعالی اطیعوا اﷲ و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم . رسول پیغام بگذارد شیخ گفت مرا معذور دارید. این آیت بر او خواندند. شیخ گفت محمود را بگوئید که چنان دراطیعوا اﷲ مستغرقم که در اطیعوا الرسول خجالت ها دارم تا به اولی الامر چه رسد. رسول بیامد و به محمود بازگفت . محمود را رقت آمد و گفت برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم . نقل است که شیخ گفت دو برادر بودند و مادری . هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر بخدمت خداوند مشغول بود آن شخص که بخدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب بخدمت خداوند سر به سجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادرت را بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم او گفت آخر من بخدمت خدای مشغول بودم و او بخدمت مادر، مرا در کار او میکنید گفتند زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بی نیازیم ولکن مادرت بی نیاز نیست از آن که برادرت خدمت کند. و گفت هر شب آرام نگیرم ، نماز شام ، تا حساب خویش با خدای بازنکنم و گفت عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است . گفت اگر از ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن زیان من است همچنین از ترک تا شام کسی را قدم بر سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است و گفت من در کاروانی نباشم که سفهسالار آن محمد نباشد. وگفت کاشکی بَدَل ِ همه ٔ خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید و کاشکی حساب همه ٔ خلق با من بکردی تا خلق را بقیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه ٔ خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. و گفت از حق ندا آمد که مابعد مصطفی جبرائیل را بکسی نفرستادیم گفتم بجز جبرائیل هست وحی القلوب همیشه با من است . و گفت تا گفتم اﷲ بهیچ مخلوق بازنگردیدم . و گفت وقت بهمه چیزی دررسد و هیچ چیز بوقت درنرسید خلق اسیر وقتند... و گفت بی نیازی او را درنگرستم کردار همه ٔ خلق پر پشه ای ندیدم برحمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه ای ندیدم از این هر دو چه آید آنجا و گفت از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی . و گفت راه خدای را عدد نتوان کرد چندانکه بنده است بخدا راه است . و گفت هر که بنزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مرد است آنجا نامرد است . و گفت عافیت را طلب کردم در تنهائی یافتم و سلامت در خاموشی . و گفت عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. و گفت با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم . و گفت چنانکه مار از پوست بدرآید از خویشی خویش بدرآمدم . و گفت مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان وخدا و من گویم خدا بی نان ، خدا بی آب ، خدا بی همه چیز. و گفت الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یا گویم من و تو مرا در مقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی . و گفت الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برأی تو زادم مرا بصید هیچ آفریده مکن . و گفت در همه ٔ کارها طلب پیش بود پس یافت ، الا در این حدیث که پیش یافت بود پس طلب . و گفت الست بربکم را بعضی شنیدند که نه من خدائم و بعضی شنیدند که نه من دوست شمائم و بعضی چنان شنیدند که نه همه منم . و گفت سه جای ملائکه از اولیاء هیبت دارند یکی ملک الموت در وقت نزع دوم کرام الکاتبین در وقت نبشتن سوم نکیر و منکر در وقت سؤال . و گفت چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتادوسه ساله یک ساعت دیدم و چون بمعصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم . و گفت چنان باید بودن که ملائکه بر شما موکلند با رضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبنگاه دیوان از دست ایشان فراگیری آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی . دانشمندی از او سؤال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت تو رنگ اینهابمن نمای تا من جایگاه ایشان با تو نمایم . و گفت مردان از آنجا که باشند سخن نگویند پس تر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند. و گفت تا تو طالب دنیا باشی دنیا بر تو سلطان بود و چون از وی روی بگردانی تو بر وی سلطان باشی . و گفت چنانکه از تو نماز طلب نمیکند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت . و گفت دین را از شیطان فتنه نیست که از دو کس : عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه . و گفت اگر برنائی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر با قرائی در مسجد کنی سلامت نیابد. و گفت هزار فرسنگ بشوی تا از سلطانیان کسی را نبینی آن روز سودی نیک کرده باشی . و گفت چون بنده عز خویش فرا خدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود. پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت آنجا که خویشتن ندیدم . و گفت هر که بر دل او اندیشه ٔ حق و باطل درآید او را از رسیدگان مشمارید. و گفت با خداء بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد. و گفت مستی آنرا نیکو بود که می خورده بود. و گفت چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت .و گفت صوفئی روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی ماه و ستاره که بماه و ستاره اش حاجت نیست . وگفت چون دانشمندان گویند من تو نیمن باشی و چون نیمن تو چهاریک باش . و گفت هرچه برای خدا کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریا. وقتی کسی را پرسید بکجا میروی گفت بحجاز گفت آنجا چه کنی گفت خدای را طلب کنم گفت خداء خراسان کجاست که بحجاز میباید شد. گفت از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست . و گفت تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود بطلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند. و گفت نماز و روزه بزرگ است لکن کبرو حسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است . و گفت ذکر اﷲ از میان جان صلوات بر محمد از بن گوش . و گفت چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد. و گفت ای بسا کسان که بر پشت زمین میروند ایشان مردگانند و ای بسا کسان که در شکم خاک خفته اند و ایشان زندگانند. و گفت هر کسی ماهی در دریا گیرد و این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند. و گفت دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر وسالار و خواجه و برنا که در کفن غفلت بخاک حسرت فرومیشوند که یکی از ایشان سرهنگی ِ دین را نمیشاید. و گفت گویند که خدای را بدلیل شاید دانستن ، بلکه خدا را بخدا شاید دانست بمخلوق چون دانی . و گفت عالم آن عالم بود که بخویشتن عالم بود عالم نبود آنکه بعلم خود عالم بود. و گفت اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من از این تن راستی نبینم و آنکه من از این دانم اگر خداوند این تن را به آتش فرونیارد داد من از این تن به نداده باشد. پرسیدند که جوانمرد به چه داند جوانمرد است گفت بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر اوکند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او را بود. روزی شاگردی را گفت چه بهتر بودی شاگرد گفت ندانم گفت جهان را پر از مرد همه چون بایزید. و گفت بهترین چیزها دلیست که در وی هیچ بدی نباشد. گفتند بندگی چیست ؟ گفت عمر در ناکامی گذاشتن ، گفتند نشان فقر چیست ؟ گفت آنکه سیاه دل بود، گفتند معنی این چگونه باشد؟ گفت یعنی پس از رنگ سیاه رنگی دیگر نبود. گفت چهل سال است تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر برای مهمان و ما در آن طعام طفیل بودیم . و گفت مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان . گویند چون شیخ راوفات نزدیک رسید گفت سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زبر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود. (نقل باختصار از تذکرةالاولیاء شیخ فریدالدین عطار). و رجوع به ابوالحسن خرقانی در تذکرةالاولیاء عطار و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 171 و نفحات الانس جامی و ابوالحسن خرقانی در همین لغت نامه شود.
ترجمه مقاله