آهسته
لغتنامه دهخدا
آهسته . [ هَِ ت َ / ت ِ ] (ص ، ق ) آرام . بی شرور : اوهر، شهرکیست به بر کوه نهاده و با آبهای بسیار، جائی بسیارکشت و مردمانی آهسته . (حدودالعالم ).
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .
بس آهسته و چابک و بخردند
ز کنعان بامّید بار آمدند.
- آهسته آهسته ؛ نرم نرم :
بساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته .
|| نرم . بارفق . سردماغ . مقابل آشفته :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .
بدو گفت ما را که شایسته تر
چنین گفت آنکس که آهسته تر.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
|| با آوازی که جهر نباشد. یواش . نرم . || آرام . باسکینه . باطمأنینه . رزین . گران سنگ . باوقار. موقر. حازم . محتاط. رکین . متین . مقابل تیز و تند :
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش .
|| حلیم . بردبار. درنگ پیشه :
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سربیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای .
ز گردنکشان او همال من است
نه چون بنده ٔ بدسگال من است
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نام بردار دارد بیاد.
بشب چیزهائی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب .
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری .
تو شاه و شهریار و پادشائی
بکام خویشتن فرمانروائی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کار نکو دانسته باشی .
متناسب اعضاء و خوش حرکات و خردمند و آهسته . (چهارمقاله ). || بی آوازی : زن را آهسته بیدار کرد. || ساکت و صامت :
یهودا هم آهسته و خامش است
دلم زین جهت بی ره و بی هش است .
|| یواش . بی شتاب . بطی ٔ. کند. باتأنی :
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهسته تر ز مور گذشتند بر زمین .
ره رو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود.
|| بنرمی . رفته رفته . یواش یواش . کم کم :
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فرا گرفتم در خرمن اوفتادی .
گرچه آهسته خر همی رانی
هم بجائی رسی چو میدانی .
|| نرم . برِفْق :
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کآن مردمک چشم نگاری بوده ست .
|| (صوت ) آهسته ! آرام گوی ! آرام رو! مَهْلاً!
شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه .
فرخی .
بس آهسته و چابک و بخردند
ز کنعان بامّید بار آمدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- آهسته آهسته ؛ نرم نرم :
بساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته .
صائب .
|| نرم . بارفق . سردماغ . مقابل آشفته :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .
رودکی .
بدو گفت ما را که شایسته تر
چنین گفت آنکس که آهسته تر.
فردوسی .
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی .
|| با آوازی که جهر نباشد. یواش . نرم . || آرام . باسکینه . باطمأنینه . رزین . گران سنگ . باوقار. موقر. حازم . محتاط. رکین . متین . مقابل تیز و تند :
کنون بند فرمای و خواهی بکش
مرا دل درست است و آهسته هش .
فردوسی .
|| حلیم . بردبار. درنگ پیشه :
چنین گفت موبد به بهرام تیز
که خون سربیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای .
فردوسی .
ز گردنکشان او همال من است
نه چون بنده ٔ بدسگال من است
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نام بردار دارد بیاد.
فردوسی .
بشب چیزهائی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب .
فردوسی .
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری .
فرخی .
تو شاه و شهریار و پادشائی
بکام خویشتن فرمانروائی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کار نکو دانسته باشی .
(ویس و رامین ).
متناسب اعضاء و خوش حرکات و خردمند و آهسته . (چهارمقاله ). || بی آوازی : زن را آهسته بیدار کرد. || ساکت و صامت :
یهودا هم آهسته و خامش است
دلم زین جهت بی ره و بی هش است .
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| یواش . بی شتاب . بطی ٔ. کند. باتأنی :
بر شیر از آن شدند بزرگان دین سوار
کآهسته تر ز مور گذشتند بر زمین .
خواجه عماد فقیه .
ره رو آن نیست که گه تند و گه آهسته رود
ره رو آن است که آهسته و پیوسته رود.
؟
|| بنرمی . رفته رفته . یواش یواش . کم کم :
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فرا گرفتم در خرمن اوفتادی .
سعدی .
گرچه آهسته خر همی رانی
هم بجائی رسی چو میدانی .
اوحدی .
|| نرم . برِفْق :
زنهار قدم به خاک آهسته نهی
کآن مردمک چشم نگاری بوده ست .
خیام .
|| (صوت ) آهسته ! آرام گوی ! آرام رو! مَهْلاً!