آسکون
لغتنامه دهخدا
آسکون . (اِخ ) آبسکون . بحر خزر. دریای قزوین . آرقانیا. هیرکانی . دریای مازندران . دریای گیلان ، و آن را بغلط قلزم نیز گفته اند :
باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون
ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان .
میغ از تو بر اسب آسکون تاخت
میدان فلک پلنگ وش ساخت .
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارددر نزد آسکون فرغر؟
و ظاهراً بمعانی دیگر آبسکون نیز آید.
باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون
ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان .
ازرقی .
میغ از تو بر اسب آسکون تاخت
میدان فلک پلنگ وش ساخت .
خاقانی .
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارددر نزد آسکون فرغر؟
قاآنی .
و ظاهراً بمعانی دیگر آبسکون نیز آید.