آرمش
لغتنامه دهخدا
آرمش . [ رَ م ِ ] (اِمص ) آرام . آرامش . اَون :
راه را هر کسی نمی شاید
پیر جوهرشناس می باید
تا ز خورشید پرورش یابد
در دل خلق آرمش یابد (کذا).
- آرمش دادن ؛ آرام بخشیدن .
- آرمش یافتن ؛ آرام شدن .
راه را هر کسی نمی شاید
پیر جوهرشناس می باید
تا ز خورشید پرورش یابد
در دل خلق آرمش یابد (کذا).
- آرمش دادن ؛ آرام بخشیدن .
- آرمش یافتن ؛ آرام شدن .