ترجمه مقاله

نیرنگ

لغت‌نامه دهخدا

نیرنگ . [ رَ / ن َ رَ ] (اِ) سحر. افسون . نیرنج . (لغت فرس ) (یادداشت مؤلف ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (رشیدی ). جادوئی . افسون . (اوبهی ). ساحری . افسونگری . (برهان قاطع). طلسم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). جادو. فسون :
سخن جز ز یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی .

فردوسی .


ز نیرنگ و از تنبل و جادوئی
ز کردار کژی و از بدخوئی .

فردوسی .


بیامد به تخت کئی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست .

فردوسی .


زهیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ .

فرخی .


که گمان برد که این کار به سر برده شود
به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ .

فرخی .


چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر.

عنصری .


مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.

اسدی .


پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر وزبر شود نیرنگ .

ناصرخسرو.


ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان .

ناصرخسرو.


بر من نهاد روی و فروبرد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.

مسعودسعد.


جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .

خاقانی .


به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است .

ظهیر.


نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش .

طاهر فضل .


|| شعبده . (ناظم الاطباء). چشم بندی .حقه بازی . (یادداشت مؤلف ) : هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بند شود. (تاریخ بیهقی ص 331).
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر ملک چند گونه احزان است .

مسعودسعد.


ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان توبه تا کی این وسواس .

مسعودسعد.


ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو.

سوزنی .


دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینه ٔ عیش نازدوده هنوز.

خاقانی .


در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.

خاقانی .


تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.

خاقانی .


شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد در این باب .

نظامی .


مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ .

نظامی .


دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهره ٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم .

عطار.


جهان پیر است وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم .

حافظ.


|| حیله . (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (اوبهی ) (آنندراج ) مکر. (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (آنندراج ). فریب .(غیاث اللغات ) :
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند.

فردوسی .


چو بشنید رستم بخندید و گفت
که چندین چه باشی به نیرنگ جفت .

فردوسی .


چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان .

فردوسی .


در چشمه شرع کج روم چون خرچنگ
در بیشه دین چو روبهم پرنیرنگ .

شرف الدین یزدی .


به صد نیرنگ و دستان گاه و بیگاه
به آذربایگان آورد بنگاه .

نظامی .


|| تدبیر. چاره گری :
تو مردی بزرگی و زورآزمای
بسی چاره دانی به نیرنگ و رای .

فردوسی .


به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل را به نیرنگ رنجه مدار.

فردوسی .


پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ .

فردوسی .


ز دشمنان زبردست چیره خانه ٔ خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 207).


برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون آهن از سنگ .

نظامی .


یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.

سعدی .


|| علم حیل . علم مکانیک . (یادداشت مؤلف ) :
بسی ماهی از سیم و از زر ناب
به نیرنگ کرده روان زیر آب .

اسدی .


ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده .

اسدی .


|| کیمیا. (فرهنگ خطی ). || مجازاً، به معنی عجایبات نیز آید. (غیاث اللغات ). رجوع به معنی اول شود. || اعجاز. کرامت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || هرچیز تازه و نو. (ناظم الاطباء).
- ناموس و نیرنگ ؛ حیله و تدبیر. فریب وافسون :
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ .

نظامی .


- نیرنگ بردن ؛ افسون گشودن . سحر و افسون را باطل کردن :
همه بند و نیرنگ ارژنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد.

فردوسی .


- نیرنگ به کار بردن ؛ فسون کردن . جادو به کار بردن :
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ .

فرخی .


- نیرنگ راست کردن ؛ حیله گری کردن . گربزی کردن :
چو زآنگونه نیرنگ ها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست .

فردوسی .


- نیرنگ زدن ؛ سحر کردن . افسون کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || حقه زدن . مکر کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- نیرنگ ساختن ؛ جادو کردن :
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخیت گوز.

فردوسی .


گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت .

فردوسی .


- || حیله گری کردن . مکر کردن :
ز بدگوهری بر تو این بس نشان
که نیرنگ سازی به گردنکشان .

فردوسی .


- || چاره جوئی کردن . تدبیر کردن . چاره جستن :
ز هرگونه نیرنگها ساختند [ طبیبان ]
مر آن درد را چاره نشناختند.

فردوسی .


- نیرنگ کردن ؛ شعبده بازی کردن :
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدی است که بر خرد مهره های رخام
به حقه های بلورین همی کند نیرنگ .

ازرقی (از فرهنگ خطی ).


- نیرنگ نمودن ؛ شعبده بازی کردن . جادوگری کردن :
در آب و آتش نیرنگها نماید صلب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب .

مسعودسعد.


ترجمه مقاله