ترجمه مقاله

محضر

لغت‌نامه دهخدا

محضر. [ م َ ض َ ] (ع اِ) حضور. (غیاث ) (ناظم الاطباء).حاضر شدن . (آنندراج ). || وقت حاضر آمدن . (غیاث ). هنگام حاضر شدن . (ناظم الاطباء). || جای بازگشتن به آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای حاضر آمدن . (غیاث ). جای حاضر شدن . (ناظم الاطباء). محل حضور. پیشگاه . آستان :
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.

منوچهری .


هر ساله از بابت اوقاف و زکوات و اخماس و سهم امام و مظالم و امثالها قریب دویست هزارتومان به محضر اطهر او ایصال میداشتند. (المآثر و الاَّثار ص 137).
- بدمحضر ؛ که مجلس و محفلی ناخوش و سرد و گران و پر از غیبت کسان دارد :
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرابنده ٔ یکی نادان بدمحضر کنی .

ناصرخسرو.


چون تو بسی به بحر و بر افکنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر.

ناصرخسرو.


- حسن المحضر ؛ آنکه غایبان را به نیکی یاد کند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خوش محضر. که مجلس اوگرم و خوش و فرح انگیز و مایه ٔ انبساط است .
- خوش محضر ؛ نکومحضر. نیک محضر. رجوع به نیک محضر شود.
- در محضر؛ در حضور. در خدمت . (ناظم الاطباء).
- نکومحضر؛ نیک محضر. خوش محضر :
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .

منوچهری .


- نیک محضر ؛ نکومحضر. خوش محضر. که غایب را به نیکی یاد کند. خوش مشرب که محفلی و مجلسی خوش و گرم و باانبساط دارد.
|| توسعاً دنیا :
هر بد و نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرنده ٔ یکدیگرند.

نظامی .


|| سجل قاضی .(غیاث ) (ناظم الاطباء). سجل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آنکه قاضی دعوای مترافعین را در آن مفصل بنویسد اما قضاوتی که درباره ٔ آنها نموده است در آن ثبت نکرده و فقط برای تذکر نوشته باشد. (از تعریفات ). ورقه ٔ ثبت اظهارات اصحاب دعوی . به معنای سجل ، ورقه ای است که شرح حضور متخاصمین نزد قاضی روی آن نوشته شود. از قبیل گفتگوی طرفین از اقرار یا انکار و حکم بشاهدیا نکول بر وجهی که پس از ختم دعوی برای هیچیک از مخاصمین اشتباهی رخ ندهد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || شاهد. گواه :
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم .

خاقانی .


|| در عرف نوشته ای را گویند که برای اثبات دعوی به مهر اهالی و موالی رسانند و با لفظ کردن و ساختن و درست کردن و سرانجام دادن مستعمل است . (آنندراج ). چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی جمعی رسانند. سجل . (یادداشت مرحوم دهخدا). فتوی نامه . گواهی نامه . استشهاد. صورت مجلس :
در آن محضر اژدهاناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.

فردوسی .


نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.

فردوسی .


همه محضر ما به پیمان تو
بدرید و پیچد ز فرمان تو.

فردوسی .


نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه .

منوچهری (دیوان ص 225).


و رسولان همی شدند و همی آمدند و محضر همی نبشتند و سوگندها همی خوردند و عهده همی گرفتند. (تاریخ سیستان ). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد و نامه هاو محضرها که ولیعهد پدر وی است . (تاریخ بیهقی ص 242). این نامه را سلطان بخواند و بر محضر واقف گشت . (تاریخ بیهقی ص 547). و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر ابوالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم ... اما چرا راستی باید گفت که چهار ماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند. (منتخب قابوسنامه ص 46).
گفتم که کنون آن شجر و دست چگونه ست
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر .

ناصرخسرو.


چرخ نه ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند.

نظامی .


محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است .

خاقانی .


پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان .

خاقانی .


از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش .

خاقانی .


- محضر بر آب نوشتن ؛ مثل نقل بر آب نوشتن ، کنایه از حرکت لغو و بیفایده کردن باشد. (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 292).
- محضر بستن ؛ محضر کردن . محضر نوشتن :
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.

نظامی .


و در روزگار القادر باﷲ عقد محضری بستند. (جهانگشای جوینی ).
- محضر خواستن ؛ فتوی نامه و گواهی نامه خواستن : بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 546).
- محضر دادن ؛ فتوی دادن . گواهی دادن :
به خون خویش سرانجام میدهد محضر
سیه دلی که چو طاووس در خودآرایی است .

صائب .


- محضر ساختن ؛ محضر نوشتن . استشهاد نوشتن . گواهی گروهی راجمع کردن : محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخنها گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 24). آن قوم که محضر ساختند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 24). و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 24).
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.

خاقانی .


- محضر کردن ؛ محضر ساختن . محضر نوشتن . شهادتنامه نوشتن جمعی در امری . فتوی دادن . ترتیب دادن گواهی نامه : درحال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول . (منتخب قابوسنامه ص 46).
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بی نظیری من کردند حاج محضر.

خاقانی .


محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است .

خاقانی .


- محضر نوشتن ؛ محضر کردن . نوشتن محضر. استشهاد نوشتن :
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت .

فردوسی .


مه و خورشید سالاران گردون اندر این بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها.

منوچهری .


به انواع مکاید تمسک می ساخت تا محضری بر اعتزال او نبشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 432).
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش .

خاقانی .


تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را.

خاقانی .


|| چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی اهالی و موالی رسانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || صک که معرب چک باشد. نوشته ٔاقرار به دریافت مال و غیره . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || جایی که حاکم شرع در آن به امور مردم رسیدگی کند.
- محضر شرع ؛ محکمه ٔ شرع .
|| دفترخانه . محل نوشتن اسناد شرعیه و عرفیه و ثبت معاملات رسمی و ازدواج و طلاق . دفترخانه که به جای محاکم شرع سابق است که با نظام خاص و برحسب مقررات و موازین قانونی در نقاط مختلف کشور تأسیس می شود.
ترجمه مقاله