ترجمه مقاله

صفویه

لغت‌نامه دهخدا

صفویه . [ ص َ ف َ وی ی َ ] (اِخ ) سلسله ای از پادشاهان ایران که از 907 تا 1135 هَ . ق . در ایران سلطنت داشتند و در این تاریخ از افغانیان شکست خوردند و پادشاهی آنان منقرض شد. بازماندگان این خاندان چند سالی دیگر هم در بعضی ولایات مخصوصاً مازندران مختصر قدرتی داشتند ولی از سال 1148 یعنی سال جلوس نادرشاه دست این خاندان بکلی از کار حکمرانی کوتاه گردید. (ازترجمه ٔ تاریخ طبقات سلاطین اسلام صص 228-230). سلاطین این سلسله و سال شروع سلطنت هر یک به شرح زیر است :
شاه اسماعیل اول 907هَ . ق .
شاه طهماسب اول 930هَ . ق .
شاه اسماعیل ثانی 984هَ . ق .
محمد خدابنده 985هَ . ق .
شاه عباس اول 985هَ . ق .
شاه صفی 038هَ . ق .1
شاه عباس ثانی 052هَ . ق .1
شاه سلیمان 077هَ . ق .1
شاه سلطان حسین 1105-1135هَ . ق .
رجوع به هر یک از این اسامی شود.
ادوارد برون نویسد: ظهور سلسله ٔ صفویه در ایران نه تنها برای این کشور و همسایگان او بلکه برای اروپا نیز واقعه ٔ تاریخی مهمی بشمار میرود. ظهور صفویه علاوه بر آنکه موجب استقرار ملیت ایران و برقراری شاهنشاهی این کشور گشت ، سبب شد که این مملکت در مجمع ملل وارد شود و منشاء روابط سیاسی گردد که هنوز هم تا درجه ٔ مهمی پایدار است . غلبه ٔ عرب در اواسط قرن هفتم میلادی سلطنت ساسانیان را برانداخت و تا نیمه ٔ قرن هفتم هجری که خلافت عربی بدست لشکر مغول نابود شد، این کشور را ولایتی از ولایات خلیفه ساخت . درست است که پیش و پس از این واقعه سلسله های مستقل یا نیمه مستقل در ایران پادشاهی داشته اند ولی آنها نیز اکثر ازنژاد ترک یا تاتار بوده اند چون غزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان و خاندان چنگیز و تیمور و اگر سلسله ٔایرانی الاصلی مانند آل بویه وجود داشته است ، فقط بر قسمتی از کشور قدیم ایران فرمانروائی داشته اند. صفویه خاندانی بودند که ایران را بار دیگر ملتی قائم بذات ، متحد، توانا و واجب الاحترام کردند و مرزهای این کشور را بحدود امپراتوری ساسانی رسانیدند. (در سلطنت شاه عباس اول ) (از تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 1).
نسب صفویه : نژاد صفویه به شیخ صفی الدین می پیوندد و او یکی از مشایخ معروف بزرگ صوفیه است . شیخ بنقل عالم آرای عباسی در صبح دوشنبه ٔ 12 محرم سال 735 هَ . ق . در گیلان به سن هشتادوپنج سالگی درگذشت . مشهور آن است که صفویه خاندانی هاشمی هستند و نسب آنان به پیغمبر اسلام می پیوندد. برون در تاریخ ادبیات نویسد: این شخص (شیخ صفی ) مدعی بود که به بیست پشت به امام هفتم موسی کاظم میرسد. (تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔرشید یاسمی ص 14). مؤلف حبیب السیر آرد: نسب اشرف شاه دین پناه (شاه اسماعیل ) به پنج واسطه بحضرت ولایت منقبت امامت مرتبت واقف اسرار ازلی شیخ صفی الحق و الحقیقة و الدین ابی الفتح اسحاق الاردبیلی قدس اﷲ سره العزیز میرسد و نسب آن حضرت به امام هفتم هادی اعالی و اعاظم موسی الکاظم ملحق میشود بر این موجب که ابوالمظفر شاه اسماعیل بن سلطان حیدربن سلطان جنیدبن شیخ ابراهیم بن خواجه علی بن شیخ صدرالدین موسی بن قدوه ٔ اولیاءآفاق شیخ صفی الدین اسحاق بن شیخ امین الدین جبرئیل بن شیخ صالح قطب الدین بن صلاح الدین رشیدبن محمد الحافظ لکلام اﷲبن عوض الخواص بن فیروزشاه زرین کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسین بن محمدبن ابراهیم بن جعفربن محمدبن اسماعیل بن محمدبن احمد الاعرابی بن ابومحمد القاسم بن ابی القاسم حمزةامام الهمام موسی الکاظم علیه السلام . (حبیب السیر چ خیام ج 4 صص 409-410). برون در تاریخ ادبیات آرد: بنقل الیعقوبی مورخ معروف امام موسی کاظم غیر از علی الرضا که پس از وی به امامت رسید فرزند دیگری موسوم به حمزه داشته است اما دوازده تن دیگر که در سلسله ٔ نسب شیخ صفی مذکور شده (و پنج تن آنها محمد بدون هیچ امتیازی و تعینی بوده اند) مبهم تر و گمنام تر از آنند که بتوان هویت آنها را معلوم کرد. قدیمترین جد صفویه که دارای لقب و سمتی بوده فیروزشاه زرین کلاه است که بنابر قول صاحب سلسلةالنسب حسب الاشاره ٔ پسر ابراهیم ادهم که میگوید پادشاه ایران بوده است ، حکومت ولایت اردبیل و توابع آن بر وی مقرر گردید. و ازاین وقت شهر مزبور منشاء بزرگان صفویه و مسکن آن دودمان شده است . اما ابراهیم ادهم هر چند معروف است که از نژاد پادشاهان بوده و از تاج و تخت گذشته و بجمعدرویشان درآمده و از اقطاب و اولیأاﷲ است و وفات او را در شام به سال 780 م . دانسته اند ولی در هیچ تاریخی دیده نمیشود که از اخلاف او کسی بسلطنت ایران یا جای دیگر رسیده باشد. فیروزشاه پس از زندگانی و کامرانی در رنگین گیلان بدرود حیات گفت . از پسر و جانشین وی عوض الخواص چیزی مذکور نیست جز اینکه در اسفرنجان از توابع اردبیل می زیسته و همان جا رحلت کرده است . پسر وی محمد که قرآن را از برداشت بحافظ ملقب شد. گویند جن او را در هشت سالگی درربوده و هفت سال او را درمیانه ٔ خود پرورش داده اند و قرآن را به مساعدت آنهاحفظ نموده است . دو تن دیگر که پس از حافظ رئیس خانواده شدند صلاح الدین رشید و قطب الدین احمد ظاهراً در دیه گلخوران بزراعت مشغول بوده اند تا اینکه هجوم وحشیانه ٔ گرجیان شخص اخیرالذکر را مجبور کرد با خانواده و پسر یکماهه ٔ خود امین الدین جبرئیل به اردبیل بگریزد. در آن مکان هم از تعرض مصون نماندند و گرجیان آنها را تعاقب کردند. فراریان در خانه در زیرزمین پنهان گشتند. جوانی از خویشان او خود را به دم شمشیر مهاجمین داده و کندوی بزرگی بمدخل خانه ٔ زیرزمینی افکند و خود درجه ٔ شهادت یافت . قطب الدین نیز بسختی از گردن مجروح شد و بزحمتی از مرگ رهائی یافت . نوه ٔ وی شیخ صفی که در زمان حیات او متولد شده بود بعدها گفت که چون جدش او را بدوش کشید چهار انگشت کوچک خود را در قرحه ٔ جراحت فرو مینمود. جانشین قطب الدین پسر وی امین الدین و متورع و از مریدان خواجه کمال الدین عربشاه بود. بزراعت رغبت تمام داشت و زنی دولتی نام تزویج کرد و فرزندی برای او زاد که او را صفی الدین نام نهادند. با این شخص دودمان صفویه از تاریکی و گمنامی نسبی خارج شده بشهرت تمام رسید. مؤلف سلسلةالنسب بتعیین سال ولادت اکتفا نکرده بطریق ذیل میلاد او را معین مینماید. در آن وقت شیخ شمس الدین تبریزی پنج سال بود که از دنیا رحلت کرده بود و همچنین دوازده سال شیخ محی الدین اعرابی و سی و دو سال شیخ نجم الدین کبری و در وقت رحلت مولای رومی رحمةاﷲ علیه حضرت شیخ بیست و دوساله بود و در زمان رحلت شیخ سعدی شیرازی چهل و یک ساله و در تسلط هلاکوخان بر ایران پنجساله بود... با امیر عبداﷲ شیرازی و شیخ نجیب الدین بزغوش و علاءالدوله ٔ سمنانی و شیخ محمود شبستری و با شیخ محمد گججی تبریزی معاصر بودند... و پیش از حضرت شیخ سه پسر بود و یک دختر و بعد از شیخ دو پسر دیگر شد... شیخ قدس سره شش ساله بود که پدرش امین الدین جبرائیل برحمت حق تعالی رسید». (تاریخ ادبیات برون ترجمه ٔ رشید یاسمی صص 27 - 29).
لیکن بعضی در این سلسله ٔ نسب و بلکه در سیادت این خاندان تردید کرده اند. از آن جمله سید احمد کسروی در مجله ٔ آینده مجلد دوم شماره مسلسل 17 صص 356-357 چنین آرد: نگارنده ٔ این مقاله تا یک سال پیش هرگز خیال نکرده بودم که سیادت پادشاهان صفوی و انتساب ایشان به امام موسی (ع ) بی اساس باشد و تا آنجا که اطلاع دارم هیچ کسی تاکنون چنین تصوری نکرده نه از مؤلفان ایران و نه از شرقشناسان فرنگ ، و ظاهراً جهتی برای این تصور نبود زیرا دودمان صفویه از دویست سال پیش از آنکه سلطنت و پادشاهی یابند از معروفترین خاندانهای ایران بوده اند. شجره ٔ نسب ایشان هم که شیخ صفی الدین نیای بزرگ آن خاندان را تا بیست پشت فاصله به امام موسی (ع ) میرساند مضبوط و در بسیاری از کتابهای تاریخ منقول است . بلکه اسکندربیک مؤلف عالم آرا «اتفاق جمهور علمای انساب » رابر صحت آن نسبت ادعا میکند، و میرابوالفتح مؤلف صفوةالصفا میگوید: «در کتب معتبر انساب سمت تقریر و تحریر یافته » است . آیا با این حال جای تردیدی در صحت سیادت آن خاندان باقی بود؟ لکن با همه ٔ این حال پارسال هنگامی که نگارنده بتألیف رساله ٔ «زبان باستان آذربایگان » مشغول بودم و شرح زندگانی شیخ صفی الدین را بمناسبت دوبیتی هائی که بزبان آذری سروده می جستم ناگهان به این حقیقت شگفت برخوردم که شیخ صفی الدین در زمان خود «سید» نبوده ، یعنی نه خویشتن ادعای سیادت داشته نه دیگران او را به سیادت می شناخته اند و پدران اواز بومیان قدیم آذربایجان بوده جز نژاد آریائی نداشته اند. و پس از مرگ شیخ صفی بوده که جانشینان او بداعیه ٔ سیادت برخاسته با خواب مریدان چنین نسبی برای خود درست کرده اند، و شجره ٔ سیادت ایشان که در کتابها آورده اند، مجعول و بی اساس است و تقریر و تحریر آن نسب «در کتب معتبره ٔ انساب » یا «اتفاق جمهور علمای انساب » بر صحت آن که میرابوالفتح و اسکندربیک گفته اند جز دروغ نمی باشد! بسی عجیب است که از شیخ صفی الدین تاشاه اسماعیل که دویست سال زمان و پنج پشت پدر فاصله بوده سه تبدیل مهم در احوال و شئون خاندان ایشان روی میدهد:
1- شیخ صفی سید نبوده ، فرزندانش ادعای سیادت کرده پیش می برند. 2- شیخ صفی شافعی بود، فرزندانش مذهب شیعه را پذیرفته با نهایت تعصب به ترویج و نشر آن مذهب میکوشند. 3- شیخ صفی جز زبان فارسی و آذری نداشت فرزندانش ترکی را زبان خاندانی بلکه زبان سلطنتی و درباری میگفتند. از کشف این حقایق بویژه از قضیه ٔ سیادت حیرت به من غلبه نموده تا دیری باور کردن نمی توانستم زیرا خاندانی بدان شهرت و معروفی چگونه توانسته اند به ادعا نسب سیادت برای خود درست کنند و حادثه ای به این شگفتی چگونه از زبانها افتاده و از یادها محو شده که در کتابها ننوشته اند؟ حتی از دشمنان آن خاندان اعتراض صریحی بر سیادت ایشان نشده است . لیکن دلائل واضحه که بدست آمده بود بالاخره مرا از حیرت درآورد و در رساله ٔ آذری اشاره به این مطالب کرده و چون از موضوع شرح خارج بود فرصت شرح دلائل نداشتم ولی چون خاندان صفوی در تاریخ ایران امروزی دارای همه گونه اهمیت اند و هرگونه کشف و تحقیق درباره ٔ آن خاندان درخور توجه و اقبال میباشد، بویژه در موضوع نژاد و تبار، زیرا صرفه ٔ تاریخ ایران در آن است که با دلائل و براهین محرز گردد که شاه اسماعیل و شاه عباس از بومیان کهن این آب و خاک بوده جز تبار و نژاد کورش و داریوش نداشته اند، این است که در این مقاله «نژاد تبار صفویه » را موضوع قرار داده کشف و تحقیق خود را بمعرض مطالعه ٔ عموم می آورم و دلائل قضیه را تا حدی که مناسب گنجایش صفحات مجله باشد شرح خواهم کرد.
شجره ٔ نسب صفویه : قدیمترین کتابی که شجره ٔ سیادت صفویه را در ایران توان یافت ، «صفوةالصفا» تألیف ابن بزاز اردبیلی است و صورت آن در غالب نسخه های کتاب مزبور از این قرار است : شیخ صفی الدین اسحاق بن الشیخ امین الدین جبرائیل الصالح بن قطب الدین احمدبن صلاح الدین رشیدبن محمدالحافظبن عوض بن فیروزشاه زرین کلاه بن محمدبن شرفشاه بن محمدبن حسن بن محمدبن ابراهیم بن جعفربن محمدبن اسماعیل بن محمدبن احمداعرابی بن ابی محمد القاسم ابی القاسم حمزةبن موسی الکاظم (ع ). مؤلفان دیگر نیز از قبیل خواندمیر در حبیب السیر و میریحیی قزوینی در لب التواریخ و میرابوالفتح در صفوةالصفا و اسکندربیک درعالم آرا و شیخ حسین گیلانی در سلسلةالنسب صفویه همین شجره ٔ نسب را از کتاب ابن بزاز با اختلاف جزئی که ظاهراً ناشی از تصرف ناسخین است نقل کرده اند. بلکه اسکندربیک و میرابوالفتح گفته اند که نسب مذکور در کتب معتبره ٔ انساب ضبط شده و جمهور علمای فن بر صحت آن اتفاق دارند، لکن بموجب دلائلی که خواهیم دید نسب شیخ صفی الدین به این صورت ساخته و بی اساس است و بنظر نگارنده شجره ٔ مذکوره را به سه قسمت باید ساخت . قسمت نخستین از شیخ صفی تا فیروزشاه ، در این قسمت گفتگوئی نیست و ظاهراً مسلم است که فیروزشاه پدر هفتم شیخ بود. قسمت دوم از اسماعیل بن محمد تا امام موسی ، این قسمت نیز با مختصر تصحیحی مسلم است و در کتب انساب توان یافت . قسمت سیم که فاصله ٔ میان این دو قسمت و حاوی هفت نام (از محمدبن شرفشاه تا محمدبن اسماعیل ) میباشد، بکلی مشکوک فیه است و با همه ٔ جستجوئی که کرده ایم مکشوف نشده که راستی کسانی با آن نامها وجود داشته یا جزء اسامی خیالی میباشند. ولی به هر حال بر ما یقین است که میانه ٔ پدران شیخ صفی و فرزندان امام موسی پیوند و اتصالی نبوده و شجره ٔ نسب مزبور مجهول و دروغ است چنانکه همین مطلب را روشن خواهم ساخت . ولی چون کتاب ابن بزاز قدیمترین کتابی است که نسب سیادت صفویه را نوشته و دیگران از آنجا نقل کرده اند و همچنان قسمتی از دلائل ما بر عدم صحت سیادت آن خاندان حکایاتی است که از خود همان کتاب خواهم آورد این است که مقدمةً شرحی درباره ٔ کتاب مزبور و مؤلفش نگاشته سپس به اصل مطلب خواهم برگشت .
ابن بزاز و کتابش : درویش توکلی پسر اسماعیل معروف به ابن بزاز از مردم اردبیل و از مریدان شیخ صدرالدین پسر شیخ صفی الدین بوده و کتابی بنام صفوة الصفا در بیان احوال و کرامات ومقامات شیخ تألیف نموده . این کتاب که در سال 1328 در بمبئی بچاپ رسیده و نسخه های خطی آنهم کمیاب نمی باشد، قدیمترین کتابی است که اخبار شیخ صفی و پدرانش را حاوی میباشد. ولی متأسفانه آن کتاب چنانکه بوده بما نرسیده و در نسخه هائی که در دست است ، مریدان خاندان صفوی همه گونه تصرف کرده اند. این قضیه شرح مفصلی دارد و اجمال مطلب آنکه چون اخلاف شیخ صفی از یک سوی به ادعای سیادت برخاسته و از سوی دیگر از سنی گری بمذهب شیعه گرائیده اند مریدان آن خاندان هر عبارت و حکایتی در کتاب ابن بزاز که دلالت بر عدم سیادت و تشیع شیخ صفی داشته تغییر داده یا از کتاب برداشته اند و حکایات و عباراتی موافق میل و نظر خود افزوده اند. مثلاًدر فصل دوم باب هشتم آن کتاب که مذهب شیخ صفی را نوشته در نسخه های قدیمتری که نادراً یافت میشود ، عبارت از این قرار است : «سؤال کردند از شیخ قدس سره که چه مذهب داری ؟ فرمود مذهب خیار صحابه و در مذاهب هر چه اشد و احوط بود آن را خیار میکرد و بدقایق اقاویل و وجوه که در مذاهب است کار میکرد تا بحدی که روزی دست مبارکش بدختر طفل خود باز افتاد وضو بساخت . دیگر مس میان ناف و زانوی خود ناقض وضو دانستی و هر چه در یک مذهب حرام بودی همچون گوشت اسب حرام دانستی و از آن اجتناب نمودی ». این مطلب محرز است که شیخ صفی و مریدان او مذهب شافعی داشتند چنانکه حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب تصریح کرده و نقض وضو با لمس زنان و نظر بنامحرم از احکام مذهب شافعی است ، منتها بنا بگفته ٔ ابن بزاز شیخ به احتیاطات مذاهب دیگر اهل سنت هم عمل میکرده لکن در نسخه ٔ چاپی و غالب نسخه های خطی عبارت فوق الذکر را بکلی برداشته بجای آن نوشته اند: «مذهب و مشرب حق حقیق جعفری علیه الصلوة والسلام را داشت طابق النعل مطابق و موافق فرمایش آن حضرت قدم برمیداشت و میگذاشت اما بمدلول التقیة دینی و دین آبائی در تقیه نمودن و بمصداق استر ذهبک و ذهابک و مذهبک کتمان مذهب خود نمودن مبالغه ٔ تمام داشت ». این یک نمونه و مثالی است از تصرفاتی که مریدان صفویه در کتاب ابن بزاز بکار برده اند. از اینجا اندازه ٔ صحت و اعتبار کتاب مزبور بدست می آید ومعلوم است که هرگونه حکایت و عبارتی هم که دلالت بر سیادت آن خانواده داشته باشد محل اطمینان نیست . از جمله شجره ٔ سیادت شیخ صفی که مأخذ نخستین آن کتاب ابن بزاز است و دیگران از آن کتاب نقل کرده اند چنانچه دلیلی هم بر عدم صحت آن نداشتیم درخور وثوق و اطمینان نبود چه رسد به آنکه با دلائلی محرز است که شجره ٔ مذکوره را ساخته در کتاب ابن بزاز افزوده اند و از جمله ٔ دلائل سه فقره حکایت است از خود همان کتاب که دلالت صریحه بر آنچه گفتیم دارد. چنانکه یکایک آنها را ازنظر خوانندگان میگذرانیم . سه حکایت از کتاب ابن بزاز، در نسخه های کنونی صفوةالصفا فصل اول باب اول با ذکر «شجره ٔ سیادت » شیخ صفی افتتاح یافته متعاقب آن سه حکایت ذیل نقل میشود:
حکایت نخستین : سلطان المشایخ فی العالمین شیخ صدرالدین ادام اﷲ برکته فرمود که شیخ قدس سره فرمود که در نسب ما سیادت هست لیک سؤال نکردم که علوی یا شریف و همچنان مشتبه ماند.
فهم من بین اصناف الانام
کرام من کرام من کرام .
خوانندگان دقت در این حکایت بکنند. شیخ صدرالدین از پدر خودشنیده که میگفت در نسب ما سیادت است و میگوید که نپرسیدم علوی یا شریف ، و همچنان مشتبه ماند. در آذربایجان اکنون کسانی را که مادرشان «سیده » بوده شریف مینامند گویا مقصود شیخ صدرالدین نیز از «شریف » همان معنی است یعنی نمیدانسته که سیادتی که پدرش گفته بود از جانب پدری داشته اند یا از جانب مادری ! پس واضح است که شیخ صفی و شیخ صدرالدین در زمان خود سید نبودند وگرنه این گفتگو چه معنی داشت ؟ نکته ٔ دیگر آنکه این حکایت و آن شجره ٔ نسب چه صورتی با هم دارند! آیا نباید گفت که آن شجره را ساخته و بر کتاب ابن بزاز الحاق کرده اند؟
حکایت دوم : «سیدهاشم بن سیدحسن المکی بحضور افاضل و اعاظم تبریز گفت که شیخ قدس سره فرمود من سیدم و آن چنان بود که نوبتی بحضور شیخ به تبریز رفتم توقیر و اعزاز من تمام فرمود و من در سن عنفوان شباب بودم . پس شخصی سفیدریش درآمد شیخ چندان تعظیم وی نفرمود. سؤال کردند که شیخ این جوان را اعزاز بمبالغه کرد و این شخص را نکرد شیخ فرمود این جوان هم مهمان است و هم خویش من ، من سرپیش شیخ بردم که شیخ سید است و علوی ؟ فرمود بلی ، نپرسیدم که حسنی یا حسینی . شعر:
نپرسیدم ز حال فرع این اصل
که از طوبی است یا از سدره این اصل .
چون این حال بحضور اعاظم تبریز بفرمود و در این تفکر بودم که چرا از شیخ نسب حسنی و حسینی نپرسیدم تا اتفاق چهل روز مرض اطلاق شکم بر من مستولی شد و هیچ معالجه مفید نمی آمد، بعد از چهل روز شیخ را قدس سره در خواب دیدم که بیامد و انگشت مبارک بر موضع وجع بر ناف من نهاد حالی شفا یافتم . شعر:
ناتوانان جهان بشتابید
نوشداروی دل و جان اینجاست
هر که را جان و دلی هست سقیم
گو بیائید که درمان اینجاست .
و هم در این حال بمن گفت چرا بفرزند من صدرالدین نگفتی که حسینی ام ، و این اشتباه نیز از دل من زایل شد. شعر:
فلاح الحال کالاصباح صدقاً
برفع الاشتباه و قال حقاً».
این حکایت هم درخور دقت است ، اولاً سیادت شیخ صفی حادثه ٔ عجیبی و به اصطلاح این زمان «خبر تازه بود» که سید هاشم بحضور اعاظم تبریز نقل میکرده ! ثانیاً بر فرض ثبوت سیادت معلوم نبوده که حسنی اند یا حسینی و کسی نبود که این تردید را رفع کند حتی شیخ صدرالدین هم اطلاعی نداشته ، آیا با وجود آن شجره ٔ نسب این تردید چه معنی داشته است ؟
حکایت سیم : «سید زین الدین گفت نوبتی فرزند شیخ قدس سره خواجه محیی الدین پیش والده ٔ کریمه خود رفت و گفت از برای خویشان من سفره می باید والده گفت خویشان تو کدامند. گفت سید زین الدین و جماعت سادات که آمده اند. گفت ایشان سیدند چگونه قوم تو باشند؟ شیخ قدس سره شنید، فرمود راست میگوید ایشان خویش مااند و مارا نسب سیادت هست .
ملت عالی نسب داریم ما
نسبت فخر عرب داریم ما.
از این حکایت هم واضح است که حتی زن شیخ صفی او را سید نشناخته از ادعای سیادت پسرش تعجب می نموده است باید گفت : «اهل البیت ادری بما فیه ». (تا اینجا از مجله ٔ آینده نقل شد. و چون بعداً مرحوم کسروی رساله ای بنام «شیخ صفی و تبارش » تألیف کرده که مشروح تر از مقاله ٔ مذکور است ، دنباله ٔ تحقیق وی را از رساله ٔ مزبور نقل می کنیم ). آن گفته ٔ شیخ «ما را نسب سیادت هست » دلیل دیگر است که آن هنگام کسی شیخ را به سیدی نمی شناخته است . این سه حکایت گذشته از آنکه دروغ بودن سیادت شیخ صفی را روشن میگرداند تاریخچه ای نیز از پیدایش دعوی سیادت و از چگونگی آن بدست میدهد. شیخ صدرالدین پسرشیخ صفی با اینکه کرسی پیشوایی را از پدر به ارث برده و از خوشیهای آن نیک برخوردار می بود بهوس می افتد که از تبار سیادت و از برگزیدگی که سیدان میان مردم میداشته اند همچنان بهره یابد. لیکن دعوی چنین تباری بیکبار، آسان نمی بوده و با همه سخن شنوی که پیروان ازصدرالدین میداشته اند چنین دعویی بیکبار پیش نمیرفته . می بایست نهالی کارد و آن را بپروراند و کم کم درختی گرداند این است که روزی در میان سخن که گویا گفتگو از تبارشان میرفته چنین گفته : «شیخ قدس سره فرمود درنسب ما سیادت هست ولی سؤال نکردم که علوی یا شریف ،هم چنان مشتبه ماند». این دعوی تا به این اندازه شگفتی نمی داشته و پیروان که بگفته ٔ پیر گمان دروغ نبردندی این را به آسانی پذیرفته اند بلکه یکی از ایشان (سید عزالدین ) بیاوری صدرالدین برخاسته و چنین گفته که او نیز از شیخ شنیده که می گفته : «ما را نسب سیادت هست ». بدین سان نهالی که صدرالدین میخواست کاشته شده و در دلهای پیروان جایی برای تبار سیادت آن خاندان (علوی یا شریف ) باز گردیده . پس از زمانی یکی از پیروان که در آغاز جوانی زمان شیخ صفی را دریافته و با اوبسفر تبریز رفته و اکنون پیر «جهان دیده »ای می بود خشنودی و خرسندی صدرالدین را جسته و داستانی گفته که در سفری که بهمراهی شیخ بسفر تبریز رفته بوده از او پرسیده : «آیا شیخ سید است و علوی » شیخ فرموده «بلی » ولی نپرسیده : «آیا حسنی یا حسینی ». ولی می بایست دانسته شود که حسنی یا حسینی ، این گره را نیز همان پیر جهاندیده گشاده و بار دیگر داستانی گفته که چون بیمار می بوده در خواب شیخ را دیده که بدرد او درمان کرده وآنگاه چنین گفته : «چرا بفرزند من صدرالدین نگفتی که حسینی ام » با این داستان باز نهال شاخی دوانیده و پیشرفت دیگری در راه آرزو رخ داده . تا اینجا در زمان صدرالدین انجام گرفته . پس از آن دانسته نیست در چه زمانی و از چه راهی شناخته شده که اینها «موسوی »اند و نامهای پدران شیخ تا موسی الکاظم یکایک دانسته گردیده و بدین سان نهال سیادت درخت برومندی شده و کم کم کار تناوری و ریشه دوانی آن بجائی رسیده که بگفته ٔ اسکندربیک و میرابوالفتح «جمهور علمای انساب » درباره اش یک سخن گردیده اند و این تبار «در کتب معتبره ٔ انساب سمت تحریر و تقریر» یافته است . آنچه ما گمان می بریم درزمینه ٔ رسانیدن تبار به موسی الکاظم نام شیخ صدرالدین که موسی بوده گره گشائی کرده ، چگونگی آنکه شیخ صدرالدین را در نوشته ها «صدرالدین الصفوی » می نوشته اند وسپس که او مرده و پسرش خواجه علی جانشین گردیده این را «علی الموسوی الصفوی » نوشته اند پیداست که از «موسی » فرزند موسی صدرالدین می بوده (چنانکه خواستشان از «صفوی » فرزندی شیخ صفی می بوده ) لیکن برخی از پیروان دانسته و یا نادانسته ازآن فرزندی موسی الکاظم را خواسته اند و کم کم این را در میان مردم پراکنده و در دلها جا داده اند چون در آن زمانها بیشتری از خانواده های سیدی «شجره ٔ نسب » (یاتبارنامه ) داشتندی که پدران خود را تا به یکی از امامان به نام شمردندی ، کسانی از پیروان صفویان نخواسته اند آن خاندان بی تبارنامه باشد و آن «شجره ٔ نسب » را که در پیش آورده ایم ساخته به کتاب ابن بزاز افزوده اند و گویا این در همان زمان خواجه علی یا در زمان پسرش شیخ ابراهیم رخ داده است . شگفت تر اینکه با همه ٔ دستبردهائی که در کتاب ابن بزاز رخ داده ، این سه حکایت در همه ٔ نسخه های کهنی که دیده شده هست . در حالی که این سه حکایت ، چنانکه نوشتیم ساخته بودن تبار سیدی را به آشکار می آورد. پیداست که اینها را هنگامی ساخته و در کتاب جای داده اند که داستان سیادت تازه آغازمی یافته و با همین حکایتها بوده که به آن پیشرفت داده اند. ولی پس از آنکه داستان پیش رفته و سیادت خانوداه ٔ صفوی از بیگمان ترین چیزها گردیده دیگر نیازی به این حکایتها نمانده بود و بلکه این زمان زیان از سوی آنها پدید می آمده پس می بایسته اینها را از آن کتاب دور گردانند، ولی همانا درنیافته اند و نفهمیده اند. شگفت تر از همه کار میرابوالفتح است . چه او این حکایتها را بازگزارده و تنها کاری که انجام داده این بوده که حکایتهای یکم و دوم را بهم درآمیزد و سه تا را دو تا گرداند، با آنکه تا زمان شاه طهماسب داستان سیادت پیش رفته و چندان استوار گردیده بوده که چنانکه خواهیم آورد دشمنان آن خانواده نیز در این باره سخنی نمی یارسته اند و با این حال آن حکایتها پاک فزونی می بوده . درخور گفتگوست که آیا شیخ صفی خود سخنی درباره ٔسیادت بزبان آورده بود و یا این حکایتها از ریشه دروغ است . آنچه ما میدانیم اگر شیخ صفی در این باره سخنی گفتی در میانه ٔ پیروان پراکنده شدی و شنوندگان آن تنها پسرش صدرالدین و دو تن از پیروان نبودندی . آنگاه داستان در همان زمان شیخ پیش رفته بشصت سال دیرترواگذار نشدی . از اینها گذشته از سرتاپای آن سه حکایت ساختگی می بارد. بلکه می باید گفت این سه حکایت در خود کتاب ابن بزاز نمی بوده . اینها گذشته از آنکه دروغ است به کتاب ابن بزاز نیز افزوده گردیده . دلیل این سخن دو چیز است : یکی آنکه برخی شعرها که در میان حکایتها یا در پایان آنها به عربی یا فارسی آورده شده بسیار بد است . و بشعرهایی که ابن بزاز در میان یا در پایان دیگر حکایتها آورده و پیداست که بیشترش از خود اوست ، مانندگی نمی دارد. دوم چنانکه سپس خواهیم آورد از جمله های کتاب ابن بزاز پیداست که او شیخ صفی را از فرزندان ابراهیم ادهم می پنداشته و بداستان سیادت پروایی نمیداشته است . پس از اینجا نکته ٔ دیگری روشن میگردد و آن اینکه هوس سیادت که از صدرالدین سر زده پس از پایان یافتن کتاب ابن بزاز، و دیرتر از سالهای 759 و 760 بوده و چون صدرالدین زندگانی درازی داشته و پس از پایان کتاب ابن بزاز سی و چند سال دیگر (تا سال 796) زنده می بوده این سخن دوری نمی دارد. پس می توان گفت دعوی سیدی از نیمه های زندگانی صدرالدین آغاز یافته و این سه حکایت رادر همان زمان به کتاب ابن بزاز افزوده اند. اما «شجره ٔ نسب » که ما آن را در همه ٔ نسخه های کهن می یابیم بیگمان پس از زمان صدرالدین ساخته شده ، و چنانکه گفتیم ما آن را پدیدآمده ای در زمان خواجه علی یا پسرش شیخ ابراهیم می شماریم . روی هم رفته پیداست که داستان سیادت کم کم پیش رفته و در سایه ٔ گذشت زمان در دلها جا گرفته . آنچه از کتابهای تاریخی برمی آید تا زمان شیخ جنید و شیخ حیدر هنوز این تبار در بیرون از میان پیروان شناخته نمی بود . و کسی از تاریخ نویسان آن زمان (که از جنید و حیدر سخن رانده اند) نامی از سید بودن یا نبودن ایشان نبرده اند. می باید گفت داستان سیادت با همه ٔ پیشرفتش ، شیخهای صفوی به خودنمایی با آن نمی پرداخته اند و تنها به شناخته بودن آن در میان پیروان بس می کرده اند (چنانکه ما همین را از شاه اسماعیل نیز میشناسیم و در جای خود خواهیم آورد).
چیزی که این گفتار راروشن میگرداند آن است که به نوشته ٔ اسکندربیک شیخ حیدر «طاقیه ٔ ترکمانی » بسرمیگذارده است و سپس خوابی دیده که «منهیان عالم غیب او را مأمور گردانیدند که تاج دوازده ترک که علامت اثناعشریت است ترتیب داده تارک اتباع خود را با آن افسر بیاراید». از این نوشته پیداست که شیخهای صفوی و خویشان ایشان هنوز تا زمان شیخ حیدر جدایی در رخت و کلاه با دیگران نمیداشته اند و نشانه ٔ سیادتی بخود نمی بسته اند. میتوان گفت که این دشواری در کار آنان می بوده . زیرا از یک سو سیادت درمیان پیروان شناخته گردیده و از سوی دیگر باک از زبان مردم داشته به بستن نشانه ٔ سیادتی در رخت و کلاه دلیری نمی نموده اند. نیز می توان گفت که آن خواب شیخ حیدر و یکرنگ گردانیدن کلاه خود و پیروان جز برای رهایی از این دشواری نمی بوده اینها همه گمانهایی است که توان برد و خدا میداند که راستیها چه می بوده .
دلیلهای دیگر: از آنچه تااینجا گفتیم داستان سیادت صفویان روشن شد. ولی چون برخی دلیلهای دیگری هست که چگونگی را روشنتر میگرداند بیاد آنها نیز خواهیم پرداخت . نخست : شیخ صفی را چه در زمان خود و چه پس از آن ، چه در زبانها و چه در نوشته ها، جز با لقب «شیخ » نخوانده اند. همچنین پسرش صدرالدین و پسر او علی را جز با لقب «شیخ » یا «خواجه » ننوشته اند. لقب «سید» برای ایشان در کتابی بی یکسویانه دیده نشده . این دلیل دیگر است که شیخ صفی و چند تنی از جانشینانش در زمان خودشان به سیدی شناخته نمی بوده اند. زیرا هنوز پیش از زمان شیخ ، این شیوه در ایران می بوده که سیدان را، چه از صوفیان و چه از دیگران ،جز با لقب «سید» یا «امیر» یا «شاه » نخوانند. برای آنکه این سخن را روشن گردانیم اینک در اینجا نام ده تن از صوفیان را می بریم که با آنکه از بزرگان آن گروه می بوده اند هیچ گاه «شیخ » یا «خواجه » نامیده نشده اند:
1- سیدجمال الدین تبریزی پیر شیخ زاهد و از شیخهای «سلسله ٔ طریقت » شیخ صفی . در صفوةالصفا و کتابهای دیگر نام او را بسیار برده اند. 2- سیدعزالدین سوغندی در خراسان نزدیک بزمان شیخ صفی میزیسته . 3- سیدمحمد مشعشع بنیادگزار مشعشعیان خوزستان . 4- امیر قاسم (یا شاه قاسم ) انوار تبریزی از شاگردان شیخ صدرالدین . 5- میر قوام الدین مرعشی شناخته شده بمیر بزرگ بنیادگزار خاندان مرعشی در مازندران . 6- میر نعمت اﷲ (یا شاه نعمت اﷲ) کرمانی . 7- سید محمد نوربخش . 8- سیدحیدر آملی . 9- سیدحیدر تونی . 10- میر مختوم شاگرد میر قاسم انوار.
چنین پیداست که شیخهای صفوی تا زمان شاه اسماعیل جز لقب «شیخ » یا «خواجه » نداشته اند. چنانکه خود شاه اسماعیل را هنگامی که برخاسته بود «شیخ اوغلی » میخوانده اند . لقب های «سلطان » یا «شاه » که اکنون در برخی کتابها در پیش و پس نامهای ایشان می یابیم در زمان پادشاهی بازماندگانشان به آنان داده اند.اینها نیز همچون لقب «سید» افزوده می باشد. اسکندربیک در عالم آرا درباره ٔ شیخ ابراهیم پسر خواجه علی به این سخن خستویده چنین مینویسد: «در زمان حضرت اعلی شاهی به شیخشاه اشتهار دارد» . یک چیز شگفت آنکه من روزی این دلیل را یاد میکردم یکی پاسخ داد: «شیخ عبدالقادر گیلانی سید می بود ولی او را نیز جز با لقب شیخ نخوانده اند». این ایراد مرا واداشت که درباره ٔ شیخ عبدالقادر بجستجو پردازم و شگفت بود که دیدم سیادت او نیز داستانی مانند داستان شیخ صفی داشته . به این معنی که شیخ عبدالقادر در زمان خودش سید نمی بود و کسی او را به سیدی نمیشناخته . از پسرانش هم کسی دعوی سیادت نکرده این قاضی ابوصالح بود که دعوی سیادت کرده و چنین تباری بخود و پدرانش بسته است . این را در دو کتاب ارجداری ، یکی «عمدة الطالب » و دیگری «شجرةالاولیاء» آشکار نوشته اند. شگفت تر آنکه عبدالقادر را کتابی بود بنام «المواهب الرحمانیه »، در کتاب «روضات الجنات » دیباچه ٔ آن را چنین می آورد: یقول الغوث الاعظم و بازاﷲ الاشهب الافخم ابومحمد محیی الدین عبدالقادربن السید ابی صالح الملقب بجنگی دوست بن موسی بن عبداﷲبن یحیی الزاهدبن محمدبن داودموسی بن عبداﷲبن موسی بن عبداﷲبن الحسن المثنی بن الامام الهمام الحسن بن علی بن ابی طالب (ع )... پیداست که این تبارنامه ساخته است که سپس بکتاب عبدالقادر افزوده اند. پس از هر باره داستان سیادت عبدالقادر مانند داستان سیادت شیخ صفی بود.
دوم : از زمان شیخ صفی و فرزندان او برخی تومارها و قباله ها در دست است که نام شیخ یا یکی از فرزندانش با لقبهایی در آنها برده شده و ما چون مینگریم نه تنها واژه ٔ «سید» را در آنها نمی یابیم ، از همه ٔ آن لقبها چیزی که سیدی را - اگر چه دور باشد - بفهماند نمی بینیم . از جمله توماری هست که بتاریخ «الخامس من صفر سنه ٔسبع عشرة و سبعماءة» به «دارالملک سلطانیه » نوشته شده و زمینه ٔ آن خریدن دیهی و «وقف » کردن آن بزاویه ٔ شیخ صفی می باشد و خود «آل تمغا» و «ثبت دفتر دیوانی »را با خط مغولی داراست . در آن تومار لقبهای شیخ صفی را چنین می شمارد: «سلطان المشایخ و المحققین قطب العارفین سالک محجةالیقین صفی الدین زاد اﷲ برکته » در وقفنامه ٔ دیگری که بتاریخ «صفر اثنی و تسعین و سبعماءة» نوشته شده در زمینه ٔ «وقف » کردن «جزوی » از قرآن به «حظیره ٔ مقدسه » شیخ صدرالدین ، لقبهای او را چنین می شمارد: «افضل المشایخ المتأخرین قطب السالکین فخرالناسکین شیخ صدرالملة والحق والدنیا والدین خلدت میامن انفاسه الشریفة الی یوم الدین ». در «کتابخانه ٔ سلطنتی » کتابی هست بنام «صریح الملک ». دیه هایی که ببارگاه شیخ صفی در اردبیل «وقف » شده بود قباله ها و وقفنامه های آنها در این کتاب گرد آورده شده . در آنجا قباله ها و وقفنامه هایی از جهانشاه قراقوینلو و از زن او بیگم خاتون هست که در بسیاری از آنها نام شیخ جعفر پسر خواجه علی را برده لقبهای بسیاری برایش می شمارد. مثلاً در یک جا بتاریخ سال 861 مینویسد: «جناب شیخ الاسلام اعظم مرشد طوائف الامم رفیع القدر و الهمم خلاصة اطوار بنی آدم جامع العلوم و الحکم معدن اللطف و الجود و الکرم افتخار مشایخ العالم نظام الحقیقة و الشریعة و الدین جعفر العلوی الصدری الصفوی ادام اﷲ ظلال جلاله علی العالمین ». در دیگری بتاریخ سال 857 می نویسد: «عالیجناب شیخ الاسلام اعظم نقباءالاکابر بین الامم مطلع طوالع سعادات و منبع لوامع کرامات نظام الحق و الشریعة و الدین صدر الاسلام و المسلمین الشیخ جعفر الصدری الصفوی اسبغ اﷲ ظلاله علی العالمین ». از این گونه قباله ها و تومارها از آن زمان بسیار توان یافت . از این همه لقبها و ستایش ها که شمرده شده ، از هیچ کسی سیادت فهمیده نمیشود اینها دلیل های دیگری است که سید نبودن شیخ صفی و فرزندان و نوادگانش را میرساند.
بی پروایی که شاه اسماعیل به سیادت می نموده : یک چیز دانستنی آنکه شاه اسماعیل که بنیاد پادشاهی صفویان را گزارده به سیادت پروایی نمیداشته و در پی نشان دادن چنان تباری نمی بوده . در شعرهایش خود را «غلام آل حیدر» و «مرید و چاکر و لالای قنبر» میخوانده که از یک سید شاینده نمی بود . از لقبهایی که برایش میشمارده اند نیز سیدی فهمیده نمیشود. مثلاً مسجد ساوه را در سال 924 در زمان پادشاهی او ساخته اند و نوشته ٔ سردر آن چنین است : قد اتفق بناء هذا المسجد العالی و اتمامه فی زمان الدولة السلطان الاعدل الاعظم الخاقان الاشجع الافخم مالک رقاب الامم مولی ملوک العرب و العجم ظل اﷲ فی الارضین و عون الضعفاء و غوث الملهوفین باسط بساط الامن والامان قامع قواعد الظلم و الطغیان مؤسس ارکان الدین و الدولة مشید بنیان الملک و الملة السلطان ابوالمظفر شاه اسماعیل بهادرخان خلد اﷲ ملکه و سلطانه و افاض علی العالمین عدله و احسانه . ولی شاه طهماسب به وارونه ٔ پدر خود پروای بسیاری بسیادت میداشته و دلبستگی به نشان دادن آن تبار می نمود که خود را «طهماسب الحسینی الموسوی الصفوی » می نویسانیده و امامان را نیای خود میشمارده . چنانکه گفتیم با دستور او بود که میرابوالفتح به «تنقیح صفوة الصفاء»پرداخته و کسی چه میداند که با دستور او نسخه های کهنی را از کتاب ابن بزاز نابود نگردانیده باشند.
سیادت شیخ صفی در کتابهای ((انساب )): چنانکه در پیش گفته ایم میرابوالفتح در «تنقیح صفوة الصفاء» چون «شجره ٔ سیادت » شیخ صفی را آورده می نویسد: «نسبت عالی حضرت شیخ قدس سره بر وجهی که مذکور شد در کتب معتبره ٔ انساب بتفصیل سمت تقریر و تحریر یافته ». اسکندربیک در عالم آرا می نویسد: «به اتفاق جمهور علمای انساب از اولاد نامدار حضرت کاظم علیه السلام » است . کاش این نویسندگان روشن گردانیدندی که در کدام کتاب ها این تبار نوشته شده و نامهایی را از «علمای انساب » یاد کردندی . آنچه ما میدانیم و نوشتیم تبارنامه ٔ شیخ صفی سرچشمه ای جز کتاب ابن بزاز نداشته . چنانکه خود میرابوالفتح و اسکندربیک از همان کتاب برداشته اند . از این سوی در کتاب ابن بزاز این تبارنامه را به نام برداشتن از یک «کتاب نسبی » تبار نیاورده بلکه میگوید «جمعی که بتحقیق انساب و تفتیش اعقاب اشتهار دارند» تبار شیخ را به امام موسی (ع ) رسانیده اند، و پیداست که خواست او از این «جمعی » برخی از پیروان خاندان صفوی بوده که چنانکه باز نمودیم با خواب و بازگویی از زبان شیخ ومانند اینها تبار سیادت برای آن خاندان درست می کرده اند، و بیگمان خواست او «علمای انساب » نمی بود، و اگرنه آنان را نام بردی و کتابها
ترجمه مقاله