پیسه
فرهنگ فارسی عمید
۱. لکه.
۲. خال.
۳. (صفت) دارای لکۀ سیاه و سفید درهمآمیخته؛ ابلق: ◻︎ همه جانور در جهان گونهگون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی: ۲۰۱).
۴. پلنگ (بهمناسبت خالهای سیاه و پوست سفیدش).
۵. پول؛ پول نقد: ◻︎ کلهپز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کممایه سودا میکند پا میخورد (وحید: لغتنامه: پیسه).
۲. خال.
۳. (صفت) دارای لکۀ سیاه و سفید درهمآمیخته؛ ابلق: ◻︎ همه جانور در جهان گونهگون / برون پیسه باشند و مردم درون (اسدی: ۲۰۱).
۴. پلنگ (بهمناسبت خالهای سیاه و پوست سفیدش).
۵. پول؛ پول نقد: ◻︎ کلهپز را پیسه دادم، کله ده، او پاچه داد / هرکه با کممایه سودا میکند پا میخورد (وحید: لغتنامه: پیسه).