پرتو
فرهنگ فارسی عمید
۱. روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود؛ فروغ؛ روشنی؛ شعاع.
۲. اثر؛ تٲثیر: ◻︎ پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی: ۶۱).
۳. (فیزیک) اشعه.
〈 پرتو افکندن: (مصدر لازم)
۱. تابیدن؛ درخشیدن.
۲. روشنایی دادن.
۲. اثر؛ تٲثیر: ◻︎ پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی: ۶۱).
۳. (فیزیک) اشعه.
〈 پرتو افکندن: (مصدر لازم)
۱. تابیدن؛ درخشیدن.
۲. روشنایی دادن.