فرض
فرهنگ فارسی عمید
۱. آنچه به عنوان واقعیت موجود پذیرفته میشود تا درستی یا نادرستی آن بعداً معلوم شود.
۲. فرضیه.
۳. (اسم مصدر) تصور.
۴. (صفت) واجب.
۵. (اسم، صفت) امر لازم و ضروری.
۶. آنچه خداوند بر انسان واجب کرده؛فریضه.
۷. [قدیمی] نوعی خرما.
〈 فرض کردن: (مصدر متعدی)
۱. پنداشتن؛ گمان کردن.
۲. [قدیمی] واجب دانستن.
۲. فرضیه.
۳. (اسم مصدر) تصور.
۴. (صفت) واجب.
۵. (اسم، صفت) امر لازم و ضروری.
۶. آنچه خداوند بر انسان واجب کرده؛فریضه.
۷. [قدیمی] نوعی خرما.
〈 فرض کردن: (مصدر متعدی)
۱. پنداشتن؛ گمان کردن.
۲. [قدیمی] واجب دانستن.