عدل
فرهنگ فارسی عمید
۱. داد دادن؛ دادگری کردن.
۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.
۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.
۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.
۲. (قید) [عامیانه] دقیقاً؛ درست: حرفهایم را عدل گذاشت کف دستش.
۳. (صفت) [قدیمی] کسی که شهادت او مقبول باشد؛ عادل.
۴. (اسم، صفت) [قدیمی] از نامهای خداوند.