صافی
فرهنگ فارسی عمید
۱. پاکیزه؛ خالص؛ ناب.
۲. پاک و روشن؛ زلال؛ صاف.
〈 صافی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. پاک و پاکیزه شدن؛ بیآلایش شدن: ◻︎ بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲: ۵۸۷).
۲. [مجاز] بیغلوغش شدن.
۲. پاک و روشن؛ زلال؛ صاف.
〈 صافی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. پاک و پاکیزه شدن؛ بیآلایش شدن: ◻︎ بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲: ۵۸۷).
۲. [مجاز] بیغلوغش شدن.