شیرین
فرهنگ فارسی عمید
۱. [مقابلِ تلخ] دارای مزۀ شیرین.
۲. [مجاز] دوستداشتنی؛ خوشایند: ◻︎ مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰).
۳. [مجاز] زیبا
۴. [مجاز] خوشسخن.
۵. (قید) [مجاز] یقیناً؛ حتماً: شیرین پنجاه سال داشت.
۶. [مجاز] دارای مزۀ مطبوع؛ گوارا.
۷. [مجاز] عزیز: ◻︎ میازار موری که دانهکش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰).
۲. [مجاز] دوستداشتنی؛ خوشایند: ◻︎ مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰).
۳. [مجاز] زیبا
۴. [مجاز] خوشسخن.
۵. (قید) [مجاز] یقیناً؛ حتماً: شیرین پنجاه سال داشت.
۶. [مجاز] دارای مزۀ مطبوع؛ گوارا.
۷. [مجاز] عزیز: ◻︎ میازار موری که دانهکش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰).