اسم
فرهنگ فارسی عمید
کلمهای که برای نامیدن انسان، حیوان، یا چیزی به کار میرود، مانندِ پدر، اسب، و شمشیر؛ نام.
〈 اسم اشاره: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن؛ صفت اشاره.
〈 اسم اعظم: برترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را میدانند. Δ بعضی گفتهاند اسم اعظم در غایت خفا است و اطلاع بر آن موقوف بر صفا است. بعضی دیگر گفتهاند تمام اسمای الهی اسم اعظماند. بعضی اللّه، بعضی صمد، بعضی الحیالقیوم، بعضی الرحمن الرحیم، و بعضی دیگر هو را اسم اعظم گفتهاند.
〈 اسم جامد: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد، مانندِ مداد و گل.
〈 اسم جمع: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد، مانندِ رمه، لشکر، گروه، دسته، و طایفه.
〈 اسم خاص: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر یک شخص یا چیز معیّن دلالت میکند، مانندِ کوروش، انوشیروان، شبدیز، رخش، و تهران.
〈 اسم ذات: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که مدلول آن در خارج وجود داشته، قائمبهذات باشد، و دیده شود، مانندِ کتاب، کاغذ، و اسب.
〈 اسم ساده: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که از یک جزء تشکیل شده باشد، مانندِ خِرد و هوش.
〈 اسم صوت: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر صوت میکند، مانندِ قارقار و جیکجیک.
〈 اسم عام (جنس): (ادبی) در دستور زبان، اسمی که شامل اشخاص یا اشیای همجنس میشود و بر یکایک آنها دلالت میکند، مانندِ مرد و اسب.
〈 اسم مرکب: اسمی که از دو یا چند جزء ساخته شده است، مانندِ چهارسو، سراپرده، و کاروانسرا.
〈 اسم مشتق: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که یکی از اجزای آن، بن فعل باشد، مانندِ دانش و پوشاک.
〈 اسم مصدر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بدون علامت مصدر، معنی مصدر را میرساند، مانندِ آموزش، پرورش، کردار، گفتار، خراش، خرام.
〈 اسم مصغر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر خُردی و کوچکی کسی یا چیزی دلالت میکند، مانندِ پسرک، مردک، و مرغک.
〈 اسم معنی: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که وجود مدلول آن بسته به دیگری و قائم به غیر باشد، مانندِ خرد، هوش، دانش، علم، و جهل.
〈 اسم اشاره: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که برای اشاره به شخصی یا چیزی به کار برود، مانندِ این و آن؛ صفت اشاره.
〈 اسم اعظم: برترین نام خداوند که تنها بندگان شایستۀ او آن را میدانند. Δ بعضی گفتهاند اسم اعظم در غایت خفا است و اطلاع بر آن موقوف بر صفا است. بعضی دیگر گفتهاند تمام اسمای الهی اسم اعظماند. بعضی اللّه، بعضی صمد، بعضی الحیالقیوم، بعضی الرحمن الرحیم، و بعضی دیگر هو را اسم اعظم گفتهاند.
〈 اسم جامد: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که فاقد بن ماضی و مضارع باشد، مانندِ مداد و گل.
〈 اسم جمع: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که در صورت مفرد و در معنی جمع باشد، مانندِ رمه، لشکر، گروه، دسته، و طایفه.
〈 اسم خاص: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر یک شخص یا چیز معیّن دلالت میکند، مانندِ کوروش، انوشیروان، شبدیز، رخش، و تهران.
〈 اسم ذات: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که مدلول آن در خارج وجود داشته، قائمبهذات باشد، و دیده شود، مانندِ کتاب، کاغذ، و اسب.
〈 اسم ساده: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که از یک جزء تشکیل شده باشد، مانندِ خِرد و هوش.
〈 اسم صوت: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که دلالت بر صوت میکند، مانندِ قارقار و جیکجیک.
〈 اسم عام (جنس): (ادبی) در دستور زبان، اسمی که شامل اشخاص یا اشیای همجنس میشود و بر یکایک آنها دلالت میکند، مانندِ مرد و اسب.
〈 اسم مرکب: اسمی که از دو یا چند جزء ساخته شده است، مانندِ چهارسو، سراپرده، و کاروانسرا.
〈 اسم مشتق: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که یکی از اجزای آن، بن فعل باشد، مانندِ دانش و پوشاک.
〈 اسم مصدر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بدون علامت مصدر، معنی مصدر را میرساند، مانندِ آموزش، پرورش، کردار، گفتار، خراش، خرام.
〈 اسم مصغر: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که بر خُردی و کوچکی کسی یا چیزی دلالت میکند، مانندِ پسرک، مردک، و مرغک.
〈 اسم معنی: (ادبی) در دستور زبان، اسمی که وجود مدلول آن بسته به دیگری و قائم به غیر باشد، مانندِ خرد، هوش، دانش، علم، و جهل.