گنجشکلغتنامه دهخداگنجشک . [ گ ُ ج ِ ] (اِ) پرنده ای باشد که عربان عصفور خوانند. (برهان ). بنجشک . چغوک . (آنندراج ). پرنده ای است از دسته سبکبالان با منقار مخروطی که جثه ای کوچک دارد و دانه خوار است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). وُنج . (فرهنگ اسدی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). خانگی . (بر
گنجشکفرهنگ فارسی معین(گُ جِ) (اِ.) پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان که خانوادة خاصی را به نام خانوادة گنجشکان به وجود می آورد، عصفور.
گنجشک دللغتنامه دهخداگنجشک دل . [ گ ُ ج ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مجازاً ترسو. بزدل . کم زهره . کم جرأت .
گنجشک روزیلغتنامه دهخداگنجشک روزی . [ گ ُ ج ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لب روزی . تنگ روزی . کردی خوردی . کم روزی .
گنجشک زبانلغتنامه دهخداگنجشک زبان . [ گ ُ ج ِ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول عوام ، به معنی بنجشگ زوان است . رجوع به بنجشگ زوان و زبان گنجشک شود.
زبان گنجشکلغتنامه دهخدازبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ] (اِ مرکب ) نوعی از نان که بصورت زبان گنجشک باشد و آنرا قوش دیلی نیز خوانند. (بهار عجم ) : چشم بر آشیان گنجشکش هست بهر زبان گنجشکش .ملامنیر (از بهارعجم ).
گنجشکوئیهلغتنامه دهخداگنجشکوئیه . [ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان که در 22000گزی شمال خاوری زرند و2000گزی جنوب راه مالرو زرند به زاور واقع شده و سکنه ٔ آن 13 تن است
گنجشکیلغتنامه دهخداگنجشکی . [ گ ُ ج ِ ] (ص نسبی ) منسوب به گنجشک .- روزه ٔ گنجشکی ؛ در تداول عوام ، روزه ای که کودکان بگیرندو چون گرسنه شوند افطار کنند. روزه ٔ کله گنجشکی .
گنجشکانلغتنامه دهخداگنجشکان . [ گ ُ ج ِ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت که در 50000گزی جنوب خاوری تساردوئیه و 5000گزی جنوب راه مالرو ساردئیه به دارزین واقع شده و دارای 2
گنجشکسانانPasseriformesواژههای مصوب فرهنگستانپرندگانی کوچک که بالهای آنها در مقایسه با بدنشان بزرگ است
زبان گنجشکیلغتنامه دهخدازبان گنجشکی . [ زَ ن ِ گ ُ ج ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) زبان ساختگی است مانند زبان زرگری و زبان مرغی و در برخی از شهرهای ایران هنگامی که میخواهند درباره ٔ مطلبی محرمانه گفتگو کنند بدان زبان تکلم میکنند. زبان گنجشکی به اندازه ٔ زبان زرگری شیوع ندارد و عده ٔ کمتری از آن آگاهند
گنجشکوئیهلغتنامه دهخداگنجشکوئیه . [ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان که در 22000گزی شمال خاوری زرند و2000گزی جنوب راه مالرو زرند به زاور واقع شده و سکنه ٔ آن 13 تن است
گنجشکیلغتنامه دهخداگنجشکی . [ گ ُ ج ِ ] (ص نسبی ) منسوب به گنجشک .- روزه ٔ گنجشکی ؛ در تداول عوام ، روزه ای که کودکان بگیرندو چون گرسنه شوند افطار کنند. روزه ٔ کله گنجشکی .
گنجشک توئی توئی گویلغتنامه دهخداگنجشک توئی توئی گوی . [ گ ُ ج ِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جانوری است که آن را در هند طوطی خوانند. (آنندراج ) : آن شهباز منم منم گوی توئی وین گنجشک توئی توئی گوی منم .مسیح کاشی (از آنندراج ).
گنجشک دللغتنامه دهخداگنجشک دل . [ گ ُ ج ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مجازاً ترسو. بزدل . کم زهره . کم جرأت .
گنجشک روزیلغتنامه دهخداگنجشک روزی . [ گ ُ ج ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لب روزی . تنگ روزی . کردی خوردی . کم روزی .
شیرگنجشکلغتنامه دهخداشیرگنجشک . [ گ ُ ج ِ ] (اِ مرکب ) ورکاک که پرنده ای است بزرگ و مردارخوار. (منتهی الارب ) (برهان ). کزنه . ستوچه . (زمخشری ). کرکسه . (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی باز شکاری کوچک قامت که گنجشک و دیگر پرندگان کوچک را شکار کند و آن یکی از گونه های باشه است . شقراق . (از فرهنگ فار
زبان گنجشکلغتنامه دهخدازبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ] (اِ مرکب ) نوعی از نان که بصورت زبان گنجشک باشد و آنرا قوش دیلی نیز خوانند. (بهار عجم ) : چشم بر آشیان گنجشکش هست بهر زبان گنجشکش .ملامنیر (از بهارعجم ).
زبان گنجشکفرهنگ فارسی عمیددرختی زینتی از خانوادۀ زیتون با برگهایی شبیه برگ بادام که مصرف دارویی دارد؛ مرغزبانک.
زبان گنجشکلغتنامه دهخدازبان گنجشک . [ زَ گ ُ ج ِ ] (اِ مرکب ) درختی را گویند که بارش بزبان گنجشک ماند وبعضی بار آن درخت را گفته اند و به عربی لسان العصافیر و السنة العصافیر خوانند و حب الوز هم گویند بتشدید زای نقطه دار. (برهان قاطع). نام درختی است بی میوه که برگش شبیه بزبان گنجشک است . (فرهنگ نظام