کنبلغتنامه دهخداکنب . [ ک ُ ن ُ ] (اِخ ) شهری است به ماوراءالنهر که لقبش اسروشنه است . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنبلغتنامه دهخداکنب . [ کَمْب ْ ] (ع مص ) گنجینه ساختن چیزی را در انبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
کنبلغتنامه دهخداکنب . [ ک َ ن َ ] (اِ) گیاهی است که از آن ریسمان تابند و کاغذ هم سازند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کنف . کنو. طبری «کنب » ، معرب آن «قنب »، لاتینی «کنابیس » . (فرهنگ فارسی معین ). || ریسمانی از گیاه معروف که به هندی سن گویند. (فرهنگ رشیدی ). ریسمانی را گویند که از پوست نبات کتا
کنبلغتنامه دهخداکنب . [ ک َ ن َ ] (ع مص ) شوخگن گردیدن پای و سم ستور. (منتهی الارب ) (آنندراج ): کنب الرجل ؛ ستبر شد پای آن و کنب الخف و الحافر کذلک .(ناظم الاطباء). || شوخ بستن دست از عمل یا خاص است مر دست را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ستبر شدن دست از کار. (از اقرب الموارد).
کنیبلغتنامه دهخداکنیب . [ ک َ ] (ع ص ) درخت خشک یا شکسته خار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). (از اقرب الموارد). درخت خشک شده و درختی که خار آن شکسته باشد. (ناظم الاطباء).
قنبلغتنامه دهخداقنب . [ ق ِ / ق ُن ْ ن َ ](معرب ، اِ) کنب . کنف . شهدانه . شهدانق . شهدانج . (ابن بیطار). درخت شاهدانه . (از اقرب الموارد). سه نوع است بری و بستانی و هندی که کنب است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). معرب کنب است و آن رستنیی باشد که آن را بنگ و تخ
قنبلغتنامه دهخداقنب . [ قُمْب ْ ] (اِخ ) ظاهراً تصحیفی از شهر قم است و منسوب بدان قنبی است . مولانا جلال الدین رومی در دیوان شمس گوید : تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشدز چه سنی است مروی ، ز چه رافضی است قنبی . مولوی .رجوع به دی
قنبلغتنامه دهخداقنب . [ قُمْب ْ ] (ع اِ) غلاف نره ٔ اسب و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غلاف قضیب فرس . (تاج المصادر بیهقی ). غلاف ذکر اسب و استر. (مهذب الاسماء). || تلاق زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کناره فرج . (مهذب الاسماء). || بادبان کلان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندر
کنبثةلغتنامه دهخداکنبثة. [ کَم ْ ب َ ث َ ] (ع مص ) درترنجیدن . درشت و درترنجیده شدن و منقبض شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بخیل گشتن . (ناظم الاطباء).
کنبوثلغتنامه دهخداکنبوث . [ کُم ْ ] (ع ص ) کنبث . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (آنندراج ). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل . (ناظم الاطباء). رجوع به کنبث و کنابث شود.
کنبیدنلغتنامه دهخداکنبیدن . [ کَم ْ دَ ] (مص ) چیزی را از جای کشیدن و برآوردن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). چیزی از جای کشیدن . (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
شادانهلغتنامه دهخداشادانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شاهدانه . شهدانه . دانه ٔ کنب . (ناظم الاطباء).
وشنهلغتنامه دهخداوشنه . [ وِ ن َ / ن ِ ] (اِ) گیاه کنب و شاهدانه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
شادانکلغتنامه دهخداشادانک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) دانه ٔ کنب و شادانه . || (ص مرکب ) سرمست . (ناظم الاطباء). مخفف شادان .
وشنه لعابیلغتنامه دهخداوشنه لعابی . [ وِ ن َ / ن ِ ل ُ ] (اِ مرکب ) حلوای کنب . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کنولغتنامه دهخداکنو. [ ک َ ن َوْ / ک َ نو ] (اِ) بنگ را گویند وبه عربی ورق الخیال خوانند. (برهان ). کنب و کنف است که بنگ باشد و تخم آن را کنودانه و شاه دانه گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از جهانگیری ). کنب . (فرهنگ رشیدی ). اسم فارسی ورق الخیال است .
کنبثةلغتنامه دهخداکنبثة. [ کَم ْ ب َ ث َ ] (ع مص ) درترنجیدن . درشت و درترنجیده شدن و منقبض شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بخیل گشتن . (ناظم الاطباء).
کنبوثلغتنامه دهخداکنبوث . [ کُم ْ ] (ع ص ) کنبث . (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (آنندراج ). درشت و درترنجیده و زفت و بخیل . (ناظم الاطباء). رجوع به کنبث و کنابث شود.
کنبیدنلغتنامه دهخداکنبیدن . [ کَم ْ دَ ] (مص ) چیزی را از جای کشیدن و برآوردن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). چیزی از جای کشیدن . (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا).
مکنبلغتنامه دهخدامکنب . [ م ِ ن َ / م ُ ن ِ ](ع ص ) سم شوخ بسته و درشت گردیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). سم شوخ بسته و درشت و ستبر گردیده . (ناظم الاطباء). سمی از کار درشت گردیده . (از اقرب الموارد).
تبت کنبلغتنامه دهخداتبت کنب . [ ت َت َ کُمْب ْ ] (اِخ ) بیرونی بنقل «بشن پران » آرد یکی از طبقات جهنم است و جای امیرانی است که نسبت به رعایای خود توجه نداشته باشندیا آنهایی که با زن استاد خود زنا کنند یا آنانی که با مادرزن خود همبستر شوند. (تحقیق ماللهند ص 30).<