کشتلغتنامه دهخداکشت . [ ک َ ] (ص ) هرچیز بسیار خشک و شکننده و زشت و بدترکیب و بدشکل . || (اِ) یک نوع علف سرخ رنگ که بر روی زمین گسترده شده و می پیچد. || نمک . || (ص ) نمکین . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) محو. حک . (انجمن آرا) : ما نقش دیگران ز ورق می کنیم کشت .
کشتلغتنامه دهخداکشت . [ ک ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مخفف کشتن . عمل کشتن . قتل : به آواز گفت ای بد کینه جوی چرا کشت خواهی نیا را بگوی . فردوسی .- امثال : کشت او واجب نشده است
کشتفرهنگ فارسی عمید۱. کاشتن؛ زراعت.۲. محصول.۳. (پزشکی) تکثیر میکروبها یا سلولهای بافت زنده با قرار دادن آنها در محیطهای مناسب.⟨ کشت کردن: (مصدر متعدی) کاشتن؛ زراعت کردن.
کشتلغتنامه دهخداکشت . [ ک ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) زراعت . کشاورزی . زرع . اَکّاری . مؤاکره . حرث : به کشت ار برد رنج کشورزیان چنان کن که ناید به کشور زیان . اسدی .جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان
کشت و کشتارلغتنامه دهخداکشت و کشتار. [ ک ُ ت ُ ک ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کشتن بسیار. خونریزی . آدم کشی . قتل نفس . جنگ . مقاتله . (یادداشت مؤلف ).
کشتی کشتیلغتنامه دهخداکشتی کشتی . [ ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ ] (ق مرکب ) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک : نعمت منعم چراست دریا دریامحنت مفلس چراست کشتی کشتی .ناصرخسرو (دیوان چ تقوی
کشتیلغتنامه دهخداکشتی . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) سفینه . (برهان ) . سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک . جاریه . (ترجمان القرآن ) (دهار). مرکب . ناو. ناوه . (الجماهر). در
کشتنلغتنامه دهخداکشتن . [ ک ُ ت َ ] (مص ) قتل کردن . هلاک کردن . جان کسی را ستاندن . گرفتن حیات و زندگی را از جانداری . (ناظم الاطباء). اماتة. اعدام کردن . به قتل رساندن . (یادداشت مؤلف ). مقتول ساختن . ذبح کردن و قربانی کردن . (ناظم الاطباء) : اگر چند بدخواه کشتن
کشتکلغتنامه دهخداکشتک . [ ک ِ ت َ ] (اِ مصغر) مصغر کشته به معنی مزرعه ٔ کوچک و خرد : زالکی کرد سر برون ز نهفت کشتک خویش خشک دید و بگفت .سنائی .
کشتنگاهلغتنامه دهخداکشتنگاه . [ ک ِ ت َ ] (اِ مرکب ) محل کشت . محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار.
کشتالغتنامه دهخداکشتا. [ ک ِ ] (ص )خشک . کِشتَه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کشته شود.- پنیر کشتا ؛ پنیری چرب که آن را به قالبهای بزرگ در مازندران خشک کنند و سپس بکار برند. (یادداشت مؤلف ).
دست کشتلغتنامه دهخدادست کشت . [ دَ ک ِ ] (ن مف مرکب ) دست کشته . دست کاشته . که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد : من آن دانه ٔ دست کشت کمالم کزاین عمرسای آسیا میگریزم . خاقانی .بری خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی .
تازه کشتلغتنامه دهخداتازه کشت . [ زَ ک ِ ] (اِخ ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 4هزارگزی خاور مینودشت واقع است و60 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چهارکشتلغتنامه دهخداچهارکشت . [ چ َ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان . در 32هزارگزی شمال باختری بافت و 3هزارگزی شمال خاوری گوغر. از قنات و چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و حبوبات است . شغل اهالی کشاورز
جنگل کشتلغتنامه دهخداجنگل کشت . [ ج َ گ َ ک َ ] (اِخ ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان در 26هزارگزی جنوب مینودشت ، دارای 210 تن سکنه . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات ،حبوبات و ابریشم . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
شورکشتلغتنامه دهخداشورکشت . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طاغنکوه بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).