کرسانلغتنامه دهخداکرسان . [ ک ِ ] (اِ) به لغت هندی مزارع و زراعت کننده را گویند. (برهان ) (انجمن آرا). مصحح برهان نوشته که کرسان لفظ هندی بمعنی کشاورز است که آن را کسان نیز گویند و آن مرادف و مشتق است از لفظ سنسکریت که کِرشِمان باشد بمعنی خداوند زراعت چه کرش بمعنی زراعت و کشتگاری آمده و مان بم
کرسانلغتنامه دهخداکرسان . [ک َ ] (اِ) ظرفی باشد مدور و صندوق مانند که از گل یااز چوب سازند و نان و حلوا و میوه و امثال آن در آن گذارند. (برهان ) (جهانگیری ). کارسان . چاشدان . (جهانگیری ) (انجمن آرا). چاشکدان . (انجمن آرا) : نه نان حنطه به کرسان نه آب گرم به خنب <br
کرسانفرهنگ فارسی معین(کَ) (اِمر.) ظرفی مدور و صندوق مانند که از گل یا چوب سازند و نان و حلوا و میوه و مانند آن در آن نهند.
کرسیانلغتنامه دهخداکرسیان . [ ] (اِ) سنگی سبزرنگ ، شفاف ، صافی و ثقیل است . آن را کلس کنند چنانکه سفید شود، پس گرم و در شنگرف حل کنند تا همچون مغنیسا گردد و بلور به آتش کرده از این کرسیان بر او ریزند رنگش مثل یاقوت شود. (نزهةالقلوب ).
کرشانلغتنامه دهخداکرشان . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. کوهستانی و سردسیر است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کریشانلغتنامه دهخداکریشان . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. دشت و گرمسیری است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
قرصاندیکشنری عربی به فارسیدزد دريايي , دزد ادبي , دزدي دريايي کردن , بدون اجازه ناشر يا صاحب حق طبع چاپ کردن , دزدي ادبي کردن
کرسانکلغتنامه دهخداکرسانک . [ ] (اِخ ) شهری از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم ).
کارسانلغتنامه دهخداکارسان . (اِ مرکب ) ظرفی باشد مانند صندوقی مدور که از چوب و گل سازند و نان و حلوا و امثال آن را در میان آن بنهند و آن را کرسان و چاشدان [ و چاشکدان ] هم خوانند . (جهانگیری ) (آنندراج ). یک نوع ظرفی چوبین و یا گلین مانا بصندوق که در آن نان و حلوا و جز آن گذارند. (ناظم الاطباء)
کارسانفرهنگ فارسی عمید١. ‹کرسان› ظرف چوبی یا گلی برای قرار دادن نان یا غذای دیگر در آن؛ صندوق چوبی یا گلی.٢. کارگاه؛ کارستان؛ محل کار: ◻︎ به نزدیک دریا یکی شارسان / پیافگند و شد شارسان کارسان (فردوسی۴: ۱۸۸۶).
کندوکلغتنامه دهخداکندوک . [ ک ُ ] (اِ) ظرفی باشد از گل مانند خم بزرگی که غله در آن کنند. و معرب آن کندوج است . (برهان ) (آنندراج ). آوند گلین فراخ که در آن غله ریخته نگه دارند. (ناظم الاطباء). کندو. (جهانگیری ) : ببیند سال قحط سخت درویش توانگر راهم از گندم تهی ک
چاشدانلغتنامه دهخداچاشدان . (اِ مرکب ) چاشتدان . چاشکدان . ظرفی باشد که نان و خوردنی در آن میان گذارند. (برهان ). ظرفی که در آن نان گذارند. (فرهنگ ناصری ). ظرفی که از طعام چاشت در آن نهند. (آنندراج ). ظرفی را گویند که نان در میان او گذارند. کرسان . (فرهنگ جهانگیری ). جوئه ؛ ظرف طعام چاشت <span
کندولغتنامه دهخداکندو.[ ک َ / ک ُ ] (اِ) ظرفی را گویند مانند خم بزرگی که آن را از گل سازند و پر از غله کنند و معرب آن کندوج باشد. (برهان ) (از جهانگیری ). خم بزرگ که از گل سازند و در آن غله کنند. (غیاث ). ظرف بزرگ گلین که در آن غله کنند. (انجمن آرا) (آنندراج
کرسانکلغتنامه دهخداکرسانک . [ ] (اِخ ) شهری از تبت و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند. (حدود العالم ).
شکرسانلغتنامه دهخداشکرسان . [ ش َ ک َ ] (اِ مرکب ) شکرشان . عسل و شهد در شان . (ناظم الاطباء). || (ص مرکب ) مانند شکر. همچون شکر. شکروار. شکرشان .