کردگارلغتنامه دهخداکردگار. [ ک ِ دْ / ک ِ دِ ] (ص مرکب ) فاعل . عامل . (یادداشت مؤلف ). کننده . (از فرهنگ فارسی معین ) : ز گردش شود کردگی آشکارنشان است پس کرده بر کردگار. (گرشاسبنامه ). || بسیار عمل
کردگارفرهنگ فارسی عمید۱. انجامدهنده؛ فعال.۲. از نامهای خداوند.۳. (قید) [قدیمی] بهعمد؛ عمداً: ◻︎ نه چون پورِ میرِ خراسان که او / عطا را نشسته بُوَد کردگار (رودکی: ۵۰۱).۴. [قدیمی] آفریننده؛ خالق.
کردگارفرهنگ فارسی معین(کِ) (ص .) 1 - بسیار کننده ، فعال . 2 - دانسته و عمداً. 3 - یکی از نام های خداوند متعال .
کردارلغتنامه دهخداکردار. [ ک ِ ] (اِمص ، اِ) کرده . شغل و عمل و کار. (برهان ). فعل . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). کوشش پیوسته در کار.هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب . صنعت . پیشه . اشتغال . اهتمام . (ناظم الاطباء). || به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان ). فعل خوب و یا بد. (نا
کردارلغتنامه دهخداکردار. [ ک ِ ] (معرب ، اِ) مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعة فیه لانه مما ینقل . و این کلمه فارسی است . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
کردارفرهنگ فارسی عمید۱. کار؛ عمل؛ رفتار: ◻︎ کردار اهل صومعهام کرد می پرست / این دوده بین که نامهٴ من شد سیاه از او (حافظ: ۸۲۶ حاشیه).۲. (اسم) [قدیمی] طرز؛ روش؛ قاعده.
کردگاریلغتنامه دهخداکردگاری .[ ک ِ دْ / دِ ] (ص نسبی ) ایزدی . خدایی : ای میر مصطفی را گفتند کافران بدبا آن همه نبوت وآن فر کردگاری .منوچهری .
خانه ٔ کردگارلغتنامه دهخداخانه ٔ کردگار. [ ن ِ ی ِ ک ِ دِ ] (اِخ ) بیت اﷲ. کعبه : زمین جای آرام هر آدمی است همان خانه ٔ کردگار از زمی است .اسدی .
کردگازلغتنامه دهخداکردگاز. [ ک ِ دِ ] (اِخ ) بمعنی کردگار است که نام خدای تعالی باشد. (برهان ). باریتعالی . (آنندراج ). رجوع به کردگار شود. || (ق ) دانسته . عمداً. (برهان ) (آنندراج ). مصحف کردگار. رجوع به کردگار شود.
پروردگارفرهنگ مترادف و متضادآفریدگار، الله، ایزد، جانآفرین، خدا، دادار، رب، کردگار، یزدان ≠ بنده، عبد
آفریدگارفرهنگ مترادف و متضادآفریننده، الله، ایزد، پروردگار، خالق، خدا، دادار، رب، کردگار، موجد، یزدان ≠ مخلوق
کردگیلغتنامه دهخداکردگی . [ ک َ دَ/ دِ ] (حامص ) عاملیت . فاعلیت . کنندگی : ز گردش شود کردگی آشکارنشان است پس کرده بر کردگار.اسدی (گرشاسبنامه ).
کردگاریلغتنامه دهخداکردگاری .[ ک ِ دْ / دِ ] (ص نسبی ) ایزدی . خدایی : ای میر مصطفی را گفتند کافران بدبا آن همه نبوت وآن فر کردگاری .منوچهری .
خانه ٔ کردگارلغتنامه دهخداخانه ٔ کردگار. [ ن ِ ی ِ ک ِ دِ ] (اِخ ) بیت اﷲ. کعبه : زمین جای آرام هر آدمی است همان خانه ٔ کردگار از زمی است .اسدی .