کبوکلغتنامه دهخداکبوک . [ ک َ ] (اِ) مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان ). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گویند اگر نر جانور دیگر را ببیند در زمان ماده گردد و با او جفت شود و شاهد بازان استخوان آن را برای قوت باه با خود دارند.
کبوکلغتنامه دهخداکبوک . [ ک َب ْ بو ] (اِ) کَبوک . (فهرست مخزن الادویه ). چکاوک باشد که عربان ابوالملیحش خوانند. (برهان ) (از فهرست مخزن الادویه ). چکاوک و ابوالملیح . (ناظم الاطباء). رجوع به کَبوک شود.
کباکلغتنامه دهخداکباک . [ ک َ ] (اِ) ریسمان و طنابی را گویند که از لیف خرما تابند. (آنندراج ). مصحف کبال (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
کبکلغتنامه دهخداکبک . [ ک َ ] (اِ) دست . (ناظم الاطباء) (برهان ). || کف دست را گویند. (اوبهی ). کف دست . (ناظم الاطباء). || دست راست را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) .
کبکلغتنامه دهخداکبک . [ ک َ ] (اِ) مرغی است معروف . (آنندراج ). پرنده ای است مشهور و معروف و آن دو قسم می باشد دری و غیر دری هر دو به یک شکل و شمایل لیکن دری بزرگتر و غیر دری کوچکتر است . (برهان ). این پرنده بیشتر در کوهسارها زیست کند. قبج ، معرب کبگ . (الفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر)
کبکلغتنامه دهخداکبک . [ ک َ ب َ ] (اِخ ) یکی از شاهزادگان ماوراءالنهر که در سال 711 هَ . ق . در زمان پادشاهی الجایتو با برادرش یسوربر خراسان تاختن کرد و بعد از خرابی بسیار بازگشت . الجایتو سلطان ابوسعید را به پادشاهی خراسان فرستاد.یسور میل ایران کرد و به مطا
قباقلغتنامه دهخداقباق . [ ق َ ] (ترکی ، اِ) چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان دوانیده بپای قبق که رسند هم چنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله ٔ حلقه کنند و هر کس که آن حلقه را به تیر زند حلقه از ا
کپاکلغتنامه دهخداکپاک . [ ک َ ] (اِ) مرغکی باشد کبود و سفید و دم دراز که او را دمسیجه نیز گویندبر لب آب نشنید و دم جنباند. (برهان ) (آنندراج ). دم جنبانک . (ناظم الاطباء). کبوک . (فرهنگ فارسی معین ).
کپوکلغتنامه دهخداکپوک . [ ک َ / ک َپ ْ پو ] (اِ) کپاک . کبوک . (فرهنگ فارسی معین ). پرنده ای است که با غیر جنس خود هم جفت شود و اگر احیاناً کپوک ، نر پرنده ٔ دیگر را بیند فی الحال ماده گردد و با او جفت شود. گویند با خود نگاه داشتن استخوان او، قوت باه دهد.(بره
ابوالملیحلغتنامه دهخداابوالملیح . [ اَ بُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) چکاو. چکاوَک . (دهار). کوبنکک . (مهذب الاسماء). قُبَّره . قنبره .کونیکک . (نسخه ای از مهذب الاسماء). کاکلی . خول . بوالملیح . کوکینه . کونیکه . کبّوک . چغو. چغوک . چکوک . صفرد.مرغکیست خرد شبیه به گنجشک ، کاکلی بر سر و صاحب المرصع معنی