کالوشهلغتنامه دهخداکالوشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) دیگ طعام پزی را گویند. (برهان ) (آنندراج ). قِدر : بیاورد کالوشه ای برنهادوزان رنج مهمان همیکرد یادبپخت و بخوردند و می خواستندیکی مجلس دیگر آراستند. فرد
کالوشهفرهنگ فارسی عمید۱. دیگ؛ دیگ خوراکپزی: ◻︎ بیاورد کالوشهای برنهاد / وزآن رنج مهمان همیکرد یاد (فردوسی: لغتنامه: کالوشه).۲. نوعی آش.۳. =کالجوش
کالوسیهلغتنامه دهخداکالوسیه . [ سی ی ِ ](اِخ ) ده کوچکی است از دهستان ای تیوند بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 82هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ مسجد سلیمان به هفتگل واقع است . و50</span
کولوسیلغتنامه دهخداکولوسی . [ ] (اِخ ) شهری از شهرهای فریجیه و برتلی قریب به نقطه ٔ اتصال رود کیلوس و میندر و نزدیک شهرهای «هیراپولیس » و «لاودکیه » واقع بود. (از قاموس کتاب مقدس ).
قالوسیلغتنامه دهخداقالوسی . (ص نسبی ) منسوب است به موضعی قالوس نام . || (نوای ...) نوائی است از موسیقی : بزند نازو بر سرو سهی سرو سهی بزند بلبل بر تارک گل قالوسی .منوچهری .
قالوسیفرهنگ فارسی عمید= قالوس: ◻︎ برزند نارو بر سرو سهی، سرو سهی / برزند بلبل بر تارک گل قالوسی (منوچهری: ۱۳۰).
کالیوشلغتنامه دهخداکالیوش . (اِ) کالجوش . کالوش . کالوشه . رجوع به کالجوش و کالیوس در همین لغت نامه شود.
کالجوشلغتنامه دهخداکالجوش . (اِ) نوعی از ماحضر باشد که درویشان پزند. وآن چنان باشد که نان را ریزه کنند، همچنانکه برای اشکنه ریزه میکنند و کشک به آب نرم کرده را با روغن واندک فلفل و زیره و مغز گردکان و نانهای ریزه کرده را در دیگ پزند و دو سه جوش داده فرود آرند و خورند.(برهان ) (از آنندراج ). هدا
لنبک آبکشلغتنامه دهخدالنبک آبکش . [ لُم ْ ب َ ک ِ ک َ / ک ِ ] (اِخ ) نام سقائی جوانمرد و با خوان و گفتار خوش به روزگار بهرام گور پادشاه ساسانی و همان است که بهرام خواسته ٔ براهام جهود را به وی بخشید. فردوسی شرح داستان را چنین منظوم داشته است :</sp
انداملغتنامه دهخدااندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ فارسی معین ). هندام . شلو.