کافوریلغتنامه دهخداکافوری . (اِخ ) یحیی بن عبدالملک بن احمدبن شعیب کافوری حلبی مکنی به ابوزکریا. او در سال 476 هَ .ق . در حلب متولد شد و با شیخ حماد مصاحبت و ملازمت داشت و از ابوحسین بن طیوری و غیره حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی سماع حدیث کرد. (لباب الانساب )
کافوریلغتنامه دهخداکافوری . (ص نسبی ) منسوب است به کافور که نوعی عطر است . || فروشنده ٔ کافور. (انساب سمعانی ). || هرچیز خالص و صاف بسیار سفید. (ناظم الاطباء). || سفیدگون . برنگ سفید : بافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم . <p class="
کافوریفرهنگ فارسی عمید۱. تهیهشده از کافور.۲. (اسم) (زیستشناسی) گیاهی علفی و پایا از خانوادۀ اسفناج.۳. [قدیمی، مجاز] به رنگ کافور.
چادر کافوریلغتنامه دهخداچادر کافوری . [ دَ / دُ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از سفیدی صبح صادق باشد. (برهان ). کنایه از سپیدی صبح و روشنایی آفتاب . (آنندراج ).
اشهب کافوریلغتنامه دهخدااشهب کافوری . [ اَ هََ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است ، و آن چنانست که به سپیدی (اسب ) موی سیاه درآمیزد ولی زمینه ٔ بدن آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).
طبع کافوریلغتنامه دهخداطبع کافوری . [ طَ ع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مزاج سرد و خشک باشد. (برهان ). || کنایه از طبع سوداوی . (آنندراج ). || کنایه از مردم کند طبع و خنک و بارد. (برهان ) (آنندراج ). || یخ بسته . (برهان ). || کنایه از فوت و موت . (برهان ). مرگ . (آنندراج ). || شوریده دماغ .
کافورینلغتنامه دهخداکافورین . (ص نسبی ) کافوری . دارای بوی کافور یا رنگ کافور : خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
کافوریهلغتنامه دهخداکافوریه . [ ری ی َ / ی ِ ] (اِ) نوعی از اسپرغم است . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). ریحان الکافور، و نزد بعضی کافوریه اسم اقحوان است . رجوع به کافوری شود.
چادر کافوریلغتنامه دهخداچادر کافوری . [ دَ / دُ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از سفیدی صبح صادق باشد. (برهان ). کنایه از سپیدی صبح و روشنایی آفتاب . (آنندراج ).
اشهب کافوریلغتنامه دهخدااشهب کافوری . [ اَ هََ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است ، و آن چنانست که به سپیدی (اسب ) موی سیاه درآمیزد ولی زمینه ٔ بدن آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).
طبع کافوریلغتنامه دهخداطبع کافوری . [ طَ ع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مزاج سرد و خشک باشد. (برهان ). || کنایه از طبع سوداوی . (آنندراج ). || کنایه از مردم کند طبع و خنک و بارد. (برهان ) (آنندراج ). || یخ بسته . (برهان ). || کنایه از فوت و موت . (برهان ). مرگ . (آنندراج ). || شوریده دماغ .
رباحیلغتنامه دهخدارباحی . [ رَ ] (ص نسبی ) کافوری که بشهر رباح منسوب است . (از اقرب الموارد). نوعی از کافور. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اینکه میگویند رباح نام محلی یا پادشاهی است بگمان من بی اصل است ، تنها جایی که بنام رباح هست قلعه ای است به اندلس از اعمال طلیطله و آنجا مشهو
مرهمفرهنگ فارسی عمیدهر دارویی که روی زخم بگذارند.⟨ مرهم کافوری: [قدیمی] ترکیبی از کافور، روغن زیتون، و یک مرهم ساده که برای تسکین درد روی عضوی که درد میکند میمالند.
مولیلغتنامه دهخدامولی . [ ] (ص ، اِ) یا کافور مولی . کافوری است ناصافی و تیره که از جوشانیدن ریزه های چوب کافور گیرند و آن قسم بد است از اقسام کافور. (یادداشت مؤلف ).
کافورینلغتنامه دهخداکافورین . (ص نسبی ) کافوری . دارای بوی کافور یا رنگ کافور : خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
کافوریهلغتنامه دهخداکافوریه . [ ری ی َ / ی ِ ] (اِ) نوعی از اسپرغم است . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ). ریحان الکافور، و نزد بعضی کافوریه اسم اقحوان است . رجوع به کافوری شود.
چادر کافوریلغتنامه دهخداچادر کافوری . [ دَ / دُ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از سفیدی صبح صادق باشد. (برهان ). کنایه از سپیدی صبح و روشنایی آفتاب . (آنندراج ).
اشهب کافوریلغتنامه دهخدااشهب کافوری . [ اَ هََ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) از رنگهای اسب است ، و آن چنانست که به سپیدی (اسب ) موی سیاه درآمیزد ولی زمینه ٔ بدن آن سپید باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18).
طبع کافوریلغتنامه دهخداطبع کافوری . [ طَ ع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از مزاج سرد و خشک باشد. (برهان ). || کنایه از طبع سوداوی . (آنندراج ). || کنایه از مردم کند طبع و خنک و بارد. (برهان ) (آنندراج ). || یخ بسته . (برهان ). || کنایه از فوت و موت . (برهان ). مرگ . (آنندراج ). || شوریده دماغ .