کاخرلغتنامه دهخداکاخر. [ خ َ ] (اِ) علت یرقان را گویند. || آن زردی را نیز گفته اند که بر روی زراعت افتد و غله را ضایع کند. || بمعنی باران هم بنظر آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان ). رجوع به باران شود. بهمه ٔ معانی مصحف «کاخه » است . (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخر). نیز رجوع به لغت کا
کاخرفرهنگ فارسی عمیدکه عاقبت: ◻︎ به بوی نافهای کآخر صبا زآن طرّه بگشاید / ز تاب زلف مشکینش چه خون افتاد در دلها (حافظ: ۱۸).
چقاخورلغتنامه دهخداچقاخور. [ چ َ خ ُ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از محال اربعه ٔ اصفهان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 251). و رجوع به چغاخور شود.
کیخورلغتنامه دهخداکیخور. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) گنج و خزانه . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) (از فرهنگ جانسون ).
کاخرةلغتنامه دهخداکاخرة. [ خ ِ رَ ] (ع اِ) فرود از حلقه ٔ مقعد.(منتهی الارب ). فرود از حلقه ٔ کون . (ناظم الاطباء).
یرقانفرهنگ فارسی عمیدبیماری ناشی از اختلال عمل کبد که با علائمی نظیر زرد شدن پوست بدن بروز میکند؛ زردی؛ کاخر؛ کاخه.⟨ یرقان نوزادان: (پزشکی) عارضهای که در هفتۀ اول تولد نوزاد و بر اثر از بین رفتن هموگلوبین بروز میکند.
فردیلغتنامه دهخدافردی . [ ف َ ] (حامص )انفراد. تنهایی . بی انبازی . یگانه بودن : اگر با بخت نرماده قرینند این خدادوران تو چون دوران به فردی ساز کآخر فرد دورانی . خاقانی .|| (ص نسبی ) منسوب به فرد. انفرادی . رجوع به فرد شود.
عربی زادهلغتنامه دهخداعربی زاده . [ ع َ رَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه نژاد از عرب دارد. زاده ٔ عرب . فرزند عرب : مولای من است آن عربی زاده ٔ حُرکاخر بدهان ِ حلو میگوید مر.سعدی .
بزرگ نژادلغتنامه دهخدابزرگ نژاد. [ ب ُ زُ ن ِ ] (ص مرکب ) بزرگ زاده . بزرگ نسب . آنکه نژاد و نسب بزرگ دارد : بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسداین کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی .که سزاوارتر بخلعت میراز تو ای مهتر بزرگ نژاد.<p class
کاخرةلغتنامه دهخداکاخرة. [ خ ِ رَ ] (ع اِ) فرود از حلقه ٔ مقعد.(منتهی الارب ). فرود از حلقه ٔ کون . (ناظم الاطباء).