کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در <span class="hl" dir="l
کابللغتنامه دهخداکابل . (فرانسوی ، اِ) مفتولهای فلزی لفاف دار و سیمهای زیرزمینی و زیردریائی که برای برق و تلگراف و تلفن بکار دارند.- کابل تلفن ؛ سیم زیرزمینی مخصوص تلفن .
کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) (نهر...) نام نهری است در افغانستان در حدود صد هزارگزی مغرب کابل ، از دامنه های «کوه بابا» سرچشمه گرفته اول بنام «جوی شیر» بسوی مشرق روان گردد و پس از عبور از میان شهر به نهر «لوکار»متصل و بسیار بزرگ شود. سپس دشت حاصلخیز و زیبای کابل را سیراب نماید و آنگا
کابلفرهنگ فارسی عمید۱. (برق) مجموعۀ چند سیم هادی روکشدار که جریان برق را انتقال میدهند.۲. مفتول ضخیم که از رشتههای فلزی تابیده شده باشد و در صنعت برای بستن، کشیدن، و بالا بردن قطعات سنگین کاربرد دارد.
چقابللغتنامه دهخداچقابل . [ چ َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در 9 هزارگزی خاور چقلوندی ، کنار راه شوسه ٔ چقلوندی به بروجرد واقع است . جلگه و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رود بابالی
کابلیلغتنامه دهخداکابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تحت جلگه بخش فدیشه شهرستان نیشابور، واقع در 16 هزارگزی شمال فدیشه . جلگه ، معتدل ، سکنه ٔ آن 343 تن است آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و کرباس ب
کابلیلغتنامه دهخداکابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ضیاءالدین محمود. رجوع به ضیاءالدین محمودالکابلی (حکیم ) شود.
کابلجلغتنامه دهخداکابلج . [ ل ِ ] (اِ) انگشت کوچک دست و پا باشد و به عربی خنصر گویند. (برهان ). انگشت کوچک مطلقا. شمس فخری بمعنی انگشت کوچک دست آورده و گفته : چون به استحقاق ، شاهی ممالک زان اوست خاتم ملک سلیمان دارد اندر کابلج .و حق آن است که بمعنی مطلق انگ
کابلیلغتنامه دهخداکابلی . [ ب ُ ] (ص نسبی ، اِ) بمعنی اهلیلج کابلی است . (دزی ج 2 ص 434). و رجوع به اهلیلج شود. || ماهون درختی به امریکا. (دزی ایضاً).
نردبان بافهcable ladderواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نگهدارندة بافه/کابل به شکل نردبان برای حفاظت و تثبیت بافه/کابل متـ . نردبان کابل
قرقرة بافهcable reel, cable drumواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متصل به یک بافه/کابل افشان، بهگونهای که بافه/کابل میتواند دور آن بپیچد و جمع شود متـ . قرقرة کابل
کابلیلغتنامه دهخداکابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تحت جلگه بخش فدیشه شهرستان نیشابور، واقع در 16 هزارگزی شمال فدیشه . جلگه ، معتدل ، سکنه ٔ آن 343 تن است آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و کرباس ب
کابلیلغتنامه دهخداکابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ضیاءالدین محمود. رجوع به ضیاءالدین محمودالکابلی (حکیم ) شود.
کابل خدایلغتنامه دهخداکابل خدای . [ ب ُ خ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه کابل : برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمه ٔ زال زابل خدای . فردوسی .به یک دست مهراب کابل خدای بیکدست گستهم جنگی بپای . فردوسی .چها
کابل درهلغتنامه دهخداکابل دره . [ ب ُ دَ رَ ] (اِخ )ناحیتی که امروزه در جغرافیا کابل دره نامیده میشود در قدیم عبارت بوده از نواحی رود کابل تا به رود سند، پیشاور پایتخت آن بوده است . این مملکت در کتیبه ٔ بیستون و نقش رستم در عهد هخامنشیان بفرس هخامنشی گندارا نامیده شده است . مشتبه نشود بمملکت قنده
کابل کشیلغتنامه دهخداکابل کشی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) کشیدن کابل . سیمهای زیرزمینی برای برق و تلفن و غیره کشیدن .