ژغندلغتنامه دهخداژغند. [ ژَ غ َ ] (اِ) بانگ تند بود که ددی چون یوز و پلنگ برزند و گویند بانگی سهمگین و بیم زده نیز باشد. (لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ یوز. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ تند بود که ددی بزند بزودی در روی جانوران چون یوز و پلنگ . (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). بانگ ددان . هرّا.
ژغندفرهنگ فارسی عمیدبانگ بلند؛ آواز مهیب؛ غرش جانوران درنده: ◻︎ کرد روبه یوزواری یک ژغند / خویشتن را زآن میان بیرون فکند (رودکی: ۵۳۵).
چغنتلغتنامه دهخداچغنت . [ چ َ ن ُ ] (اِ) بمعنی چغیت است که پشم و پنبه باشد که در میان نهالی و لحاف و قبا و مانند آن کنند و بعربی «حشو» گویند. (برهان ) (آنندراج ). حشو و چغبت . (ناظم الاطباء). چغنست . چغنوت . و رجوع به چغبت و چغنست و چغنوت شود.
چغندلغتنامه دهخداچغند. [ چ َ / چ ُ غ َ ] (اِ) موی را گویند که در پس سر گره کرده باشند. (برهان ) (آنندراج ). موی را گویند که بر قفا گره کرده باشند. (آنندراج ). موی که در پس سر گره کرده باشند.(ناظم الاطباء). موی سر که بر قفا گره زده باشند.
غنثلغتنامه دهخداغنث . [ غ َ ] (اِخ ) ابن افیان بن قحم بن معدبن عدنان از بنی مالک بن کنانة است . (از تاج العروس ). بطنی ازمالک بن کنانة. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 178).
غندلغتنامه دهخداغند. [ غ َ / غ ُ ] (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) در هرمزغند و مانند آن . رجوع به هرمزغند شود.
غنثلغتنامه دهخداغنث . [ غ َ ن َ ] (ع مص ) دم زده نوشیدن آب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نوشیدن و پس از آن تنفس کردن . (از اقرب الموارد) (تاج العروس ). || شوریدن دل کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بد شدن نفس و کشیده شدن آن بسوی چیزی . غنثت نفسه ، خبثت و لقست . (اقرب الموارد).
بیرون فکندنلغتنامه دهخدابیرون فکندن . [ ف / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برون افکندن . بیرون افکندن . بیرون ریختن . بیرون انداختن : گفت با خرگوش خانه خان من خیز و خاشاکت از او بیرون فکن . رودکی .بعد از آنش از
فژغندلغتنامه دهخدافژغند. [ ف َ غ َ ] (ص مرکب ) چیزی پلید و چرکین را گویند. (برهان ). فژگن . فژاک . فژاگن . فژاگین : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غرزآن گنده دهان تو وز آن بینی فژغند. عماره . || (اِ) به معنی عشقه هم آمده است وآن گی
پژغندلغتنامه دهخداپژغند. [ پ َ غ َ ] (اِ) بژغند. (شرفنامه از فرهنگ شعوری ). عشقه . (تحفةالسعاده ). رجوع به پزغند شود.