پیلوارلغتنامه دهخداپیلوار. (ص مرکب ) مانند فیل . فیل آسا. پیل سان . فیلوار : چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم وز کینه گشته پره ٔ بینیش پیلوار. سوزنی . || چون فیل از گرانی و عظم جثه . به اندازه و به قدر پیل . (فرهنگ نظام ). به قدر جسد
چلوارلغتنامه دهخداچلوار. [ چ ِل ْ ] (اِ) پارچه ٔ پنبه ای سفید آهارداری که از آن پیراهن و زیرجامه و دیگر جامه ها سازند. چلواری . (ناظم الاطباء) : آن را که به سر چند گزی چلوار است بینی که چه پیچ و خمش اندر کار است . آصف ابراهیمی .رجوع
چلوارلغتنامه دهخداچلوار. [ چ ِل ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز که در 45 هزارگزی خاور قلعه زراس واقع است . جلگه و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه . محصولش گندم ، جو و برنج . شغل اهالی زراع
لوارلغتنامه دهخدالوار. (اِخ ) نام شطی به فرانسه که از قله ٔ ژربیه دوژنک به سِون سرچشمه گیرد و لاپوی ، روئن نِور، کسن وژین ، اُرلئان ، بلوا، آمبوآز، تور، سومور، آنسنی ،نانت ، پمبوف و سن نازر را سیراب کند و پس از پیمودن مسیری به درازای 980هزار گز به اقیانوس اطل
لوارلغتنامه دهخدالوار. (اِخ ) (دپارتمان دولا...) نام دپارتمانی متشکل از فره و قسمتی از بوژوله و لیونه به فرانسه . دارای 3 آرندیسمان و 32 کانتون و 338 کمون و 664822<
لوارلغتنامه دهخدالوار. (اِخ ) (دپارتمان دلاهت ...) نام دپارتمانی متشکل از ویواره ، ولای ، ژودان ، فره و لیونه به فرانسه . دارای 2 آرندیسمان و 29 کانتون و 268 کمون و <span class="hl" dir="ltr"
پیلوارافکنلغتنامه دهخداپیلوارافکن . [ ل َ وارْ اَ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) منجنیق : پلکن ؛ منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . (لغت نامه ٔ اسدی ).
پهلوارلغتنامه دهخداپهلوار. [ پ َ ] (ص ) مانند پهلو. چون پهلو از دلیری و شجاعت . کلمه در شاهنامه آمده و ممکن است مصحف پیلوار باشد. رجوع به پیلوار شود.
فیل بارلغتنامه دهخدافیل بار. (اِ مرکب ) پیل بار. (فرهنگ فارسی معین ). پیلوار. باری که یک فیل بتواند حمل کند. رجوع به پیلوار شود.
فیلوارافکنلغتنامه دهخدافیلوارافکن . [فیل ْ اَ ک َ ] (اِ مرکب ) پیلوارافکن . (فرهنگ فارسی معین ). منجنیق . آلتی که سنگهای پیلوار بدان افکنند.
پیلوارافکنلغتنامه دهخداپیلوارافکن . [ ل َ وارْ اَ ک َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) منجنیق : پلکن ؛ منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . (لغت نامه ٔ اسدی ).