پوست پارهلغتنامه دهخداپوست پاره . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) قطعه ای از پوست . پاره ٔ پوست . پاره ٔ چرم : آن پوست پاره ها که در خانه ٔ کژدم می بینید اثر آن است . (گلستان ). ذوابة؛ پوست پاره ٔ آویزان بر مؤخر پالان . شطیبة؛ پوست پاره ٔ دراز. غضب
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
مجلدلغتنامه دهخدامجلد. [ م ِ ل َ ] (ع اِ) پوست پاره ای که زن نواحه بر روی زند بدان . ج ، مَجالید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پوست پاره ای که زن نوحه کننده بر روی خود زند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || تازیانه . (از ذیل اقرب الموارد).
غسانلغتنامه دهخداغسان . [ غ ِ ] (ع اِ) پوست پاره ای که کودکان پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جلد یلبسه الصبی . (اقرب الموارد).
قضاةلغتنامه دهخداقضاة. [ ق ُ ] (ع اِ) پوست پاره ای است تنک که بر روی بچه درکشیده باشند وقت ولادت . || ج ِ قاضی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
ارهاطلغتنامه دهخداارهاط. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ رَهْط، به معنی گروه و قبیله ٔ مردان و پوست پاره که زنان حایض و کودکان بر کمر بندند.
قرمةلغتنامه دهخداقرمة. [ ق ُ م َ ] (ع اِ) جای بریدن از بینی شتر. || پوست پاره ٔ بریده ٔ آونگان گذاشته جهت نشان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
پوستلغتنامه دهخداپوست . (اِ) غشائی که بر روی تن آدمی و دیگر حیوان گسترده است و آن دو باشد بر هم افتاده که رویین را بشره و زیرین را دِرم گویند. جلد. جلد ناپیراسته حیوان چون گوسفند و مانند آن . مقابل گوشت . مسک . چرم . جلدة.عرض . ملمس . (منتهی الارب ). صلة. (دهار) :
پوستفرهنگ فارسی عمید۱. جلد؛ غلاف؛ قشر.۲. (زیستشناسی) آنچه روی عضلات بدن انسان و جانوران را پوشانده و اعمال آن عبارت است از احساس حرارت، برودت، درد، و لمس: پوست بدن.۳. (زیستشناسی) آنچه روی تنه و شاخۀ درخت و گیاه و میوه را میپوشاند: پوست درخت، پوست میوه.⟨ پوست انداختن: (مصدر لازم)۱. پوست ا
دوپوستلغتنامه دهخدادوپوست . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپوس . (ناظم الاطباء). دوپوسته . پوستی روی پوست دیگر. پوست بر پوست . با دو جدار یا با دو پوشش . رجوع به دوپوس شود.
پوست بر پوستلغتنامه دهخداپوست بر پوست . [ ب َ ] (ص مرکب ) تهی و بیمغز و پوچ : آنکه چون پسته دیدمش همه مغزپوست بر پوست بود همچو پیاز.(گلستان ).
خرپوستلغتنامه دهخداخرپوست . [ خ َ ] (اِخ ) محمدعلی . از اهل غور بود. جوینی آرد: او از جانب سلطان محمد خوارزمشاه درغزنه با بیست هزار مرد بود و چون سلطان محمد در کنارآب از مغولان شکست خورد یمین ملک مقطع هرات بهرات رفت و از آنجا براه گرمسیر بغزنه رفت و در دو سه منزلی غزنه فرودآمد و رسول به او فرست
خودپوستلغتنامه دهخداخودپوست . (اِ مرکب ) پوست زبرین بیضه یعنی خایه ٔ مرغ . (دهار) : القیض ؛ خودپوست خایه ٔ مرغ و جز آن شکافتن یعنی پوست زوَرین . (مجمل اللغة).
دارپوستلغتنامه دهخدادارپوست . (اِ مرکب ) پوست دارها(درخت ها). چون تبریزی ، چنار، بلوط، آزاد و جز آن .