پندگولغتنامه دهخداپندگو. [ پ َ ] (نف مرکب ) پندگوی . ناصح . واعظ. اندرزگو. نصیحت گر. نصیحت گذار : چو از پندگوی آن شنید اردشیربگلنار گفت این سخن یاد گیر. فردوسی .کافور بر جراحتم الماس ریزه شدای پندگو بباش کزین ریشتر شود. <p c
پندولغتنامه دهخداپندو. [ پ َ ] (اِ) جرجیر. ککژ. ککج . ایهقان . انداو. تره تیزک . کیکیز. کیکش . شاهی . تندک . تره تندک . حرف . خردل فارسی .
پندولغتنامه دهخداپندو. [ پ ِ ] (اِ) در فرهنگ شعوری (ج 1 ص 261) بمعنی آواز آب و کنه آمده است . لکن بفرهنگ شعوری اعتماد نمیتوان کرد.
چنگدولغتنامه دهخداچنگدو. [ چ َ ] (اِخ ) نام شهری است در ملک چین . (برهان ). شهری در چین . (ناظم الاطباء). نام قدیم خان بالیغ (خان بالغ) دارالملک ختای از اقلیم چهارم و پنجم است در اقلیم پنجم طولش از جزایر خالدات (قکد = 24) و عرضش از خط استوا (لز = <span class="
گندولغتنامه دهخداگندو. [ گ َ ] (اِ) شان عسل باشد. (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 304). کندو و آوندی که در آن زنبوران عسل را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). رجوع به کندو شود.
شفقلغتنامه دهخداشفق . [ ش َف َ ] (ع مص ) مهربان شدن . || بترسیدن . (المصادر زوزنی ). || آزمند گردیدن پندگو بر اصلاح حال کسی که بدو پند میدهد. (از اقرب الموارد).