پای خستلغتنامه دهخداپای خست . [ خ َ ] (ن مف مرکب ) لگدکوب . لگدمال . پای خوست . (رشیدی ). بپای درهم کوفته . زیر پای کوفته . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). پای خاسته . (جهانگیری ). خسته بپا. کوفته بپا. پای خسته . هرچیز که در زیر پا کوفته و مالیده شده باشد اعم از زمین و چیز دیگر. (برهان ).
پای خستفرهنگ فارسی عمیدهرچیزی که زیر پا کوبیده و لگدمال شده باشد؛ لگدکوب؛ پایمال: ◻︎ فراوان کس از پیل شد پایخست / بسی کس نگون ماند بی پا و دست (اسدی: مجمعالفرس: پایخست).
پایة تیرک دهانهhatch carrier, hatch socket, beam socket, hatch beam shoeواژههای مصوب فرهنگستانهریک از پایههای دو طرف انبار که تیرکهای دهانه را نگه میدارد
زبانهای هستهآغازhead-first languages, head-initial languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در ابتدای آن قرار میگیرد
زبانهای هستهپایانhead-last languages, head-final languagesواژههای مصوب فرهنگستانزبانهایی که در آنها هستۀ گروه در انتهای آن قرار میگیرد
نقشههای چونساختas-built drawings, as-builts, record drawingsواژههای مصوب فرهنگستاننقشههایی که پیمانکار پس از پایان کار و مطابق با اجرای واقعی کار تهیه میکند
پای خستهلغتنامه دهخداپای خسته . [خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بمعنی پای خست باشد و آن هرچیزی است که در زیر پای کوفته شده باشد. (برهان ).
لگدمال کردنلغتنامه دهخدالگدمال کردن . [ ل َ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در زیر پای سپردن . پی سپر کردن . پای خست کردن . پیخسته کردن . دَوس . پیخستن .
پای خاستهلغتنامه دهخداپای خاسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) چیزی راگویند که در زیر پا مالیده و کوفته شده باشد. (جهانگیری ). و رجوع به پای خست و پای خسته و پایخوست شود.
پی خستهفرهنگ فارسی عمید۱. پایخست؛ پایمالشده؛ لگدکوبشده.۲. خسته؛ درمانده.۳. ناتوان؛ عاجز: ◻︎ دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه / گریان به سپیدهدم و نالان به سحرگاه (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۲۰).
پایخوستلغتنامه دهخداپایخوست . [ خوَس ْ / خَس ْ ] (ن مف مرکب ) آن باشد که بپای کوفته باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). لگدکوب . پای خست . پایمال . (رشیدی ). زمین یا چیز دیگری که درزیر پای کوفته شده باشد. (برهان ). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خ
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (مص مرخم ) عمل خستن . (از ناظم الاطباء). رجوع به «خستن » شود.- پای خست ؛ پای خسته . پای مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- || لگدکوب . لگدمال .- پی خست ؛ پی خسته . پی مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- ||
پایلغتنامه دهخداپای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم : زکین تند گشت و برآمد ز جای ببالای جنگی درآورد پای . فردوسی .وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای ببرید تا او بخون کیان چو ب
پایpieواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای تنوری متشکل از خمیر پرشده با مخلوطی شیرین که عموماً حاوی میوه است و رویۀ تردی دارد
پایفرهنگ فارسی معین( اِ.) 1 - پا. 2 - بخش ، سهم . 3 - مقداری از زمین که با یک گاو می توان شخم زد. 4 - کنایه از: ایستادگی و پایداری .
دماپایلغتنامه دهخدادماپای . [ دَ ] (اِ مرکب ) دستگاه خودکار برای تنظیم دما در فضای بسته . معمولاً آن را به دستگاههای گرمساز یا سردساز متصل می کنند تا با قطع یا وصل آنها دمای معینی محفوظ بماند. اساساً مبتنی بر انبساط فلزات و سیالات در اثر حرارت است . دماپای در تنظیم دمای منازل ، دستگاههای خنکساز
دوال پایلغتنامه دهخدادوال پای . [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که پایش مانند تسمه ٔ دوال چرمی نرم و باریک باشد. || مکار و دغاباز. (آنندراج ). رجوع به دوال پا شود.
دوپایلغتنامه دهخدادوپای . [ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دوپا. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوپا شود.- دوپای از دو جهان درکشیدن ؛ از دو جهان صرفنظر کردن . دنیا و آخرت را نادیده گرفتن : اگر تو با من مسکین چنین کنی جانادوپایم از دو جهان نیز د
پولادپایلغتنامه دهخداپولادپای . (ص مرکب ) که پائی چون پولاد سخت و نیرومند دارد : اشتر پوینده ٔ پولادپای کوه نما از تن کوهان نمای .میر خسرو.
پیچیده پایلغتنامه دهخداپیچیده پای . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) که پایی کژ دارد. || که پائی عضلانی و بنیرو دارد.