پاک مغزلغتنامه دهخداپاک مغز. [ م َ ] (ص مرکب ) پاکرای . پاک اندیشه . که مغز و اندیشه ٔ پاک و درست دارد. زیرک . تیزهوش . تیزویر : که مهبود بد نام آن پاک مغزروان و دلش پر ز گفتار نغز. فردوسی .ولیکن یکی داستانست نغزمگر بشنود مردم پاک
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
کنش گفتاری مستقیمdirect speech act, speech actواژههای مصوب فرهنگستانگفتهای که با بیان آن کنشی همچون امر یا تهدید یا ترغیب محقق میشود متـ . کنش گفتاری speech act
نمایش تکپردهone-act play, one-act dramaواژههای مصوب فرهنگستاناثر نمایشی کوتاهی که تنها یک پرده دارد
پاکیزه مغزلغتنامه دهخداپاکیزه مغز. [ زَ / زِ م َ ] (ص مرکب ) پاک مغز. پاکرای . که مغز و اندیشه ٔ پاک و درست دارد. زیرک . تیزهوش . تیزویر. که عقل و فکر رسا دارد : یکی پرخرد مرد پاکیزه مغزکه بودش زبان پر ز گفتار نغز. <p class="auth
درگرلغتنامه دهخدادرگر. [ دُ گ َ ] (ص مرکب ) درودگر. نجار. (انجمن آرا) (آنندراج ) : بفرمود تا درگران آورندسزاوار چوبی گران آورند. فردوسی .بفرمود تا درگری پاک مغزیکی تخته جست از پی کار نغز. فردوسی .و
لغزلغتنامه دهخدالغز. [ ل َ ] (اِمص ) صاحب آنندراج گوید: خزیدن باشد از جای خود، یعنی لغزیدن . و در فرهنگ اوبهی آمده : فروخزیدن بود از جای خود، گویند: پایش لغزید. اما لغز اسمی است که از آن مصدر لغزیدن و صیغه های دیگر ساخته اند و ترکیب هایی با کلمات دیگر نیز دارد، نظیر: پالغز و پای لغز به معنی
گمیزلغتنامه دهخداگمیز. [ گ ُ / گ َ ] (اِ) پهلوی گومچ (رجوع به گمیختن شود). در فارسی «گمیز» با کاف ضبط کرده اند و اصح با گاف است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بول . شاش . شاشه . پیشاب . غائط بود (؟) و گروهی بول و شاشه را هم به همین نام خوانند. (لغت فرس اسدی
نغزلغتنامه دهخدانغز.[ ن َ ] (ص ) خوب . نیک . نیکو. (برهان قاطع). چیزی نیکو و زیبا و بدیع و عجب از نیکوئی . هر چیز عجیب از نیکوئی . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ). هر چیزی عجیب و بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع) : یکی نغز گردون چوبین بساخت به گرد اندرش تیغها
گامزنلغتنامه دهخداگامزن .[ زَ ] (نف مرکب ) قدم زن . قدم زننده . || تندرو. تیزرفتار. چنانکه پیک و اسب و غیره . اشتر گام زن . قاصد سریعالسیر. (انجمن آرای ناصری ): قبیض ؛ چهارپای گامزن . (حبیش تفلیسی ).نشست از بر باره ٔ گامزن سواران ایران شدند انجمن . فردوسی .<br
پاکلغتنامه دهخداپاک . (اِخ ) جزیره ای از جزایر پلی نِزی که از شرقی ترین اراضی اقیانوسیه است . این جزیره به مساحت 118 هزارگز مربع و دارای 250 تن سکنه است و چون در روز عید پاک سال 1722م .<span
پاکلغتنامه دهخداپاک . (ص ) طاهر. طاهرة. طهور. نمازی . طیّب . طیّبة. نقی ّ. نقیّة. زَکی . بی آلایش .مُطیَّب . مُطَهّر. مُنَقّح . پاکیزه . نظیف . نظیفة. مهذّب . مهذّبة. نزه . نَزهة. نزیه . نزیهة: مُنَزّه . مقابل : پلید. ناپاک . شوخ . شوخگن . نجس . رجس : بگویش که من
پاکلغتنامه دهخداپاک . (فرانسوی ، اِ) یا عید پاک . عید فصح . باغوث . پاسکا. عید بزرگ یهود که هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا میدارند و در چهاردهمین روز از دومین ماه قمری هر سال نیزیهودان جشن پاک را بنام دومین پاک می گیرند تا بیماران یا مسافرا
پاکفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] بیآلایش؛ بیغش.۲. پاکیزه؛ طاهر.۳. [مجاز] صاف.۴. [مجاز] عفیف؛ پرهیزکار؛ درستکار.۵. (قید) تمام؛ همه؛ یکسر؛ یکسره:◻︎ هرکه پرهیز و زهد و علم فروخت / خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت (سعدی: ۱۷۰).⟨ پاک باختن: همه را باختن؛ همهچیز خود را از دست دادن.⟨ پاک
دامن پاکلغتنامه دهخدادامن پاک . [ م َ ] (ص مرکب ) پاکدامن . عفیف . مقابل آلوده دامن و دامن آلوده . مقابل تردامن .
دست پاکلغتنامه دهخدادست پاک . [ دَ ] (ص مرکب ) پاک دست . آنکه دستش پاک باشد. || کنایه از پرهیزگار و متدین . (برهان ) (آنندراج ). پارسا و پاکدامن . (ناظم الاطباء). || دست خالی و فقیر. (از برهان ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) دستمال . (برهان ) (آنندراج ). دستمال و روپاک . (ناظم الاطباء).
دل پاکلغتنامه دهخدادل پاک . [ دِ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دل روشن و بی غل و غش و دور از و ناراستی : بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه .نظامی .
دل پاکلغتنامه دهخدادل پاک . [ دِ] (ص مرکب ) پاکدل . که دلی پاک دارد. که قلبی صاف دارد. با دلی صافی . با ضمیر تابناک و دور از آلودگی .
تاپاکلغتنامه دهخداتاپاک . (اِ) طپیدن و اضطراب و بیقراری . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ). بیقراری و تب داشتن و مصدر آن تپیدن وبطاء معرب است . (آنندراج ) (انجمن آرا) : از غم و غصه دل دشمنت بادگاه در تاپاک و گاهی در سنخج . علی من