پاغندلغتنامه دهخداپاغند. [ غ ُ ] (اِ مرکب ) پنبه ٔ زده باشد که بریسند یعنی محلوج . (فرهنگ اسدی ). پاغُنده . کلوچ . گلوله پنبه ٔ حلاجی کرده . (جهانگیری ) (برهان ). و رجوع به پاغنده شود.
کج آغندلغتنامه دهخداکج آغند. [ ک َ غ َ ] (اِ مرکب ) کجاغند. جامه ای باشد که درون آن را به جای پنبه ابریشم کج پر کرده باشند و روز جنگ پوشند. (برهان )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). کج آگند. کژآگند. قزاغند. قزاکند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). قزاگند : ز خفتان و از جوشن کارزار<b
پاغندهلغتنامه دهخداپاغنده . [ غ ُ / غ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) پنبه ٔ برپیچیده بودکه زنان ریسند. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). کلوچ پنبه . آن پنبه که حلاج گرد کرده باشد. پنبه ٔ گلوله کرده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). آن پنب
پاغندهفرهنگ فارسی معین(غُ دِ) (اِ.) 1 - گلوله از هر چیزی مانند: پنبه ... 2 - پنبة زده شده و گلوله کرده .
باغندهفرهنگ فارسی معین(غَ یا غُ دِ یا دَ) ( اِ.) = پاغنده . باغند. پاغند: پنبة حلاجی کرده ، پنبة زده شده . غنده و غند نیز گویند.
پندشلغتنامه دهخداپندش . [ پ ُ دَ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده را گویند. (برهان قاطع). پنجک . (فرهنگ جهانگیری ). پندک و پند. پاغند. پاغنده . کلوچ پنبه . گلوله . و نیز رجوع به پُند شود.
بندکلغتنامه دهخدابندک . [ ب َ دَ ] (اِ) پنبه ٔ حلاجی کرده و گلوله نموده را گویند به جهت رشتن . (برهان ) (آنندراج ). پنبه ٔ برزده و گردکرده ریسیدن را و آن را پاغند و پاغنده و غنده و گندش و گلن گویند وهندکاله خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). پنبه ٔ پاک کرده از پنبه دانه و آماده کرده برای رشتن . (ناظ
پنجکلغتنامه دهخداپنجک . [ پ ُ ج َ ] (اِ) گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده باشد. (برهان قاطع). گلوله ٔ ندافی کرده برای رشتن . پنجش . پندش . پنده . پند. پاغنده . گاله . (رشیدی ). پندک . پاغند. (فرهنگ جهانگیری ). کلوچ : یکی از ایشان پنجک ستان و پنبه فروش که ریش کاوی نامه
پاغندهلغتنامه دهخداپاغنده . [ غ ُ / غ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) پنبه ٔ برپیچیده بودکه زنان ریسند. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). کلوچ پنبه . آن پنبه که حلاج گرد کرده باشد. پنبه ٔ گلوله کرده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). آن پنب
پاغندهفرهنگ فارسی معین(غُ دِ) (اِ.) 1 - گلوله از هر چیزی مانند: پنبه ... 2 - پنبة زده شده و گلوله کرده .