ویران کنلغتنامه دهخداویران کن . [ک ُ ] (نف مرکب ) ویران کننده . خراب کننده : زآباد کشیده جان به ویران ویران کن خان ومانم این است .نظامی .
رایورانbrain trustواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از افراد صاحبنظر نزدیک به رئیسجمهور یا نامزد ریاستجمهوری که در سیاستگذاری یا ادارۀ امور او را راهنمایی میکنند
مرجان مغزگونbrain coralواژههای مصوب فرهنگستانمرجان آبسنگسازی (reef-building coral) که در ظاهر شبیه به مغز انسان است
ویران کنندهلغتنامه دهخداویران کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ /دِ ] (نف مرکب ) منهدم کننده . خراب کننده : در عالم دوم که بود کارگاهشان ویران کنندگان بنا و بناگرند.ناصرخسرو.
خانه ویران کنلغتنامه دهخداخانه ویران کن . [ ن َ / ن ِ ک ُ ] (نف مرکب ) خانه بربادده . خانه برانداز، خانه خراب کن . خراب کننده ٔ خانه : منجنیقی بود بزیور و زیب خانه ویران کن عیال فریب .نظامی .
کعبه ویران کنلغتنامه دهخداکعبه ویران کن . [ ک َ ب َ / ب ِ ک ُ ] (نف مرکب ) ویران کننده ٔ کعبه . آنکه کعبه را خراب کند. خطابی ناسزاگونه کسی را که شقاوت او را بیان کردن خواهند : زهی کعبه ویران کن دیرسازتو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار.<
عیال فریبلغتنامه دهخداعیال فریب . [ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) آنکه عیال را بفریبد.آنکه یا آنچه عائله ٔ شخصی را فریب دهد : منجنیقی بود به زیور و زیب خانه ویران کن عیال فریب .نظامی .
ویران گرلغتنامه دهخداویران گر. [ گ َ ] (ص مرکب ) ویران کن . ویران کننده : ای خنک آن را کز این ملکت بجَست که اجل این ملک را ویران گر است . مولوی .برآمد ز ویران گران غلغله فکندند در بام و در زلزله . هاتفی (از آن
عصمتلغتنامه دهخداعصمت . [ ع ِ م َ ] (اِخ ) (خواجه ...) نام او خواجه عصمةاﷲ بخاری ، مشهور به خواجه عصمت است . وی شاعری ایرانی بود و در عهد تیموری میزیست . در نظم اشعار پیرو امیرخسرو دهلوی بود و مضامین و معانی او را عیناً در اشعار خود نقل میکرد. یکی از فاضلان درباره ٔ او چنین گفته است <span cla
کنلغتنامه دهخداکن . [ ک ُ ] (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن ؛ یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن . آب خشک کن . آتش سرخ کن . بخاری پاک کن . تیغتیزکن . جاده صاف کن . چائی صاف کن . چاقوت
ویرانلغتنامه دهخداویران . (ص ) خراب . خَرِب . بایر. غیرمسکون . مقابل آباد. بیران . لم یزرع : این خبر که مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد... (نوروزنامه ).- امثال : بر ده ویران خراج و عشر نیست . <p c
خویرانلغتنامه دهخداخویران . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین . واقع در سی هزارگزی شمال باختری بوئین و پانزده هزارگزی راه عمومی . این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای سردسیر آب آن از قنات و رودخانه ٔ خررود و محصول آن غلات و حبوبات . شغل اهالی زراعت و گلیم و جا
شویرانلغتنامه دهخداشویران . [ ش ِ ] (اِخ ) گویا تصحیف شمیران است . رجوع به شمیران و فهرست شاهنامه ٔ ولف شود.
شهرویرانلغتنامه دهخداشهرویران .[ ش َهَْ رْ ] (اِخ ) شاره ویران . یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد در حومه ٔ شهر مهاباداست و از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده است و جمعیت آن در حدود 24340 تن است و قرای مهم آن
زویرانلغتنامه دهخدازویران . [ زُ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سرشیو است که در بخش مریوان شهرستان سنندج واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دوویرانلغتنامه دهخدادوویران . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع درهزارگزی شمال جوی زر و 1/5هزارگزی شوسه ٔ شاه آباد به ایلام . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از رود کنگیر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران