وشیلغتنامه دهخداوشی . [ وَ / وَش ْ شی ](ص ) سرخی و حمرت . (ناظم الاطباء). مؤلف در یادداشتی آرند: لغت نامه ٔ اسدی کلمه ٔ وشی را فارسی گمان برده و گوید وشی سرخ بود. (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). لیکن با مراجعه به اغلب فرهنگهای معتبر، روشن شد که این کلمه فارسی
وشیلغتنامه دهخداوشی . [ وَش ْی ْ ] (ع مص ) شیة. نگارین کردن جامه و آراستن و نیکو نمودن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). نگار کردن بر جامه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || سخن چینی کردن و سعایت نمودن نزد پادشاه . وشایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب
وشیلغتنامه دهخداوشی . [وَ / وَش ْ شی ] (ص نسبی ، اِ) از مردم وش . اهل وش . || ساخته ٔ شهر وش . (فرهنگ فارسی معین ). || جنسی از جامه های فاخر منسوب به شهر وش . نوعی از جامه ٔ ابریشمی . (غیاث اللغات ). قماش لطیفی است که در شهر وش بافند، و به تشدید ثانی هم به ن
وشیلغتنامه دهخداوشی . [ وَ / وَش ْ شی ] (ص نسبی ) منسوب به وش ، و آن شهری است از ترکستان . (برهان ) (آنندراج ).
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
شستوشوی بازدارندۀ زنگrust-inhibitive washواژههای مصوب فرهنگستانایجاد پوشش تبدیلی بر روی سطح آهن پیش از رنگ کردن
بُنپوشۀ بیرونیexterior base-coatواژههای مصوب فرهنگستانبُنپوشهای تکلایه که بر سطح خارجی محصولات فلزی برای افزایش مقاومت به خوردگی نشانده میشود
پوشرنگ پایۀ رنگآمیزهtint base paintواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پوشرنگ ساختمانی که تیتانیمدیاکسید آن کمتر از پوشرنگ سفید کامل است و با یک یا چند رنگبخش دیگر آمیخته میشود تا رنگ خاصی حاصل شود
وشیمةلغتنامه دهخداوشیمة. [ وَ م َ ] (ع اِمص ) بدی و دشمنی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). گویند: بینهما وشیمة؛ ای کلام شر و عداوة. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء).
وشیجلغتنامه دهخداوشیج . [ وَ ] (ع اِ) ج ِ وشیجة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به وشیجة شود. || درختی است که از آن نیزه سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || چوب نیزه . (مهذب الاسماء). درختی است که در جبال از سنگ میروید و چوب آن بسیار سخت است و از آن نیزه میسازن
وشیجةلغتنامه دهخداوشیجة. [ وَ ج َ ] (ع اِ)بیخ و ریشه ٔ درخت . ج ، وشیج . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || پوست درخت خرما که تافته در میان دو چوب بسته بر آن گندم وجز آن دروده از جایی به جایی برند. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، وشایج . (مهذب الاسماء). ||
وشیظلغتنامه دهخداوشیظ. [ وَ ] (ع ص ، اِ) پیروان و نوکران . || مردم درشت خوی و گول . || گروه پراکنده از هر جای و هر جنس که از یک اصل نباشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وشاءلغتنامه دهخداوشاء. [ وِ ] (ع اِ)بر وزن کساء، ج ِ وشی و آن نوعی از جامه است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به وشی شود.
شیةلغتنامه دهخداشیة. [ ی َ ] (ع مص ) وشی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نگار کردن جامه . (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به وشی شود. || بسیار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).
وشیمةلغتنامه دهخداوشیمة. [ وَ م َ ] (ع اِمص ) بدی و دشمنی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). گویند: بینهما وشیمة؛ ای کلام شر و عداوة. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدی و دشمنی و عداوت و شر. (ناظم الاطباء).
وشی وارلغتنامه دهخداوشی وار. [ وَ ] (ص مرکب ) سرخ رنگ . (فرهنگ فارسی معین ) : روی وشی وار کن به وشّی ساغرباغ نگه کن چگونه وشّی وار است .خسروی (از فرهنگ فارسی معین ).
وشیجلغتنامه دهخداوشیج . [ وَ ] (ع اِ) ج ِ وشیجة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به وشیجة شود. || درختی است که از آن نیزه سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || چوب نیزه . (مهذب الاسماء). درختی است که در جبال از سنگ میروید و چوب آن بسیار سخت است و از آن نیزه میسازن
وشیجةلغتنامه دهخداوشیجة. [ وَ ج َ ] (ع اِ)بیخ و ریشه ٔ درخت . ج ، وشیج . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || پوست درخت خرما که تافته در میان دو چوب بسته بر آن گندم وجز آن دروده از جایی به جایی برند. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، وشایج . (مهذب الاسماء). ||
درفروشیلغتنامه دهخدادرفروشی . [ دُ ف ُ] (حامص مرکب ) عمل در فروش . فروختن در : خاک دُرسا کرد خاقانی و گفت در فروشی را دکان در بسته ام .خاقانی .
درگوشیلغتنامه دهخدادرگوشی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به درگوش . بیخ گوشی . زیرگوشی . || سخنی که آهسته و به نرمی ، نزدیک گوش کسی گفته شود. پیچ پیچ . پچ پچ .- درگوشی گفتن ؛ نجوی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دست فروشیلغتنامه دهخدادست فروشی .[ دَ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل دست فروش . پیله وری . دوره گردی برای فروش اشیاء کم بها. خرده فروشی . اسباب کم بها و نازل فروشی . (ناظم الاطباء). رجوع به دست فروش شود.
دستخوشیلغتنامه دهخدادستخوشی . [ دَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) سهل الحصولی . آسان بدست آیی . زبونی . ملعبگی : تو پنداری که با تو من باشم شادزین دستخوشی منت که آگاهی داد. فرخی .|| مسخرگی .
دستی فروشیلغتنامه دهخدادستی فروشی . [ دَ ف ُ ] (حامص مرکب ) دست فروشی . عمل دست فروش . و رجوع به دست فروشی شود.