والیلغتنامه دهخداوالی . (ع ص ، اِ) کاردار. (السامی ) (دهار) (مهذب الاسماء). حاکم یک ولایت یا ایالت . (فرهنگ نظام ). حاکم . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). راعی . (منتهی الارب ). امیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). استاندار : والی هرات وی را به حشم و مردم یاری دا
والیفرهنگ فارسی عمید۱. [منسوخ] استاندار.۲. [قدیمی] فرمانروا؛ حاکم.۳. [قدیمی] صاحب امر و اختیار.۴. [قدیمی] از نامهای خداوند.
گوالیلغتنامه دهخداگوالی . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان مرکزی شهرستان زنجان که در 18 هزارگزی شهر زنجان ، کنار راه قیدار واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 407 تن است . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و انگور
حسین والیلغتنامه دهخداحسین والی . [ ح ُ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن حسین بن ابراهیم بن اسماعیل حسینی . از مدرسین جامع ازهر. متولد 1286 هَ . ق . و متوفی 1354 هَ . ق .مؤلفاتی دارد که در معجم المؤلفین یاد شده است .
والیدنلغتنامه دهخداوالیدن . [ دَ ] (مص ) بالیدن . نمو کردن . رشد کردن . || فخر کردن . مباهات کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
والیجلغتنامه دهخداوالیج . (اِ) وادیج . جم اسپرم : او بر اطراف درخت در چهار فصل از سال خرم بماند... و در بخارا نبات او را والیجها کنند چنانکه تاک را. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمرحوم دهخدا و نیز نسخه ٔ چاپی زکی و لیدی توغان ).
والیسلغتنامه دهخداوالیس . (اِخ ) نام حکیمی که ندیم اسکندر مقدونی بود. (منتهی الارب ). نام حکیمی است که انیس و جلیس اسکندر بود. (برهان قاطع). والیس . فالیس . مصحف والنس ، منجم یونانی از مردم انطاکیه که در قرن دوم میلادی می زیسته است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی
والی محمدلغتنامه دهخداوالی محمد. [ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) دومین ازامرای خانی یا هشترخانی ، او یکی از هفت حکمران باخ بود و پس از باقی محمد در 1014 امارت تمام بخارا یافت و تا سال 1017 حکم راند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
والیدنلغتنامه دهخداوالیدن . [ دَ ] (مص ) بالیدن . نمو کردن . رشد کردن . || فخر کردن . مباهات کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
والی سپهر پنجملغتنامه دهخداوالی سپهر پنجم . [ ی ِ س ِ پ ِ رِ پ َ ج ُ ] (اِخ ) کنایه از کوکب مریخ است و او در آسمان پنجم میباشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
والی عقربلغتنامه دهخداوالی عقرب .[ ی ِ ع َ رَ ] (اِخ ) کنایه از ستاره ٔ مریخ ، چرا که برج عقرب خانه ٔ مریخ است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
والی گرداندنلغتنامه دهخداوالی گرداندن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) حاکم کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : یک چندی او را در جهان والی گردانید اکنون او را وزارت میدهد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری از فرهنگ فارسی معین ).
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (اِ) دوالک . دواله . به معنی دواله هم هست که دوای خوشبوی باشد، گویند مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان ). رجوع به دوالک و دواله شود.
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (اِخ ) نام مردی است که والی بخارا بود و سکندر نوشابه حاکم بردع را به حباله ٔ او درآورد و ملک بردع بدو داد. (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) : دوالی سپهدار ابخاز بوم چو دانست کآمد شهنشاه روم . نظامی .دوا
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دوال . آنچه از دوال باشد. دوالین . || آنکه با دوال کار دارد. || حیله گر. مکار. || شعبده باز. (از برهان ).
دوالیلغتنامه دهخدادوالی . [ دَ ] (ع اِ) (اصطلاح پزشکی ) علتی و مرضی است . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). مرضی که بیشتر پیکان و پیاده روان و کسانی را که بیشتر به پای ایستند افتد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرضی که در آن وریدهای ساق و قدم فراخ گردد. واریس . (از یادداشت مؤلف ). بیماریی باشد که بی