واخلغتنامه دهخداواخ . (اِ) یقین است که دربرابر گمان باشد. (برهان ) (از سفرنامه ٔ شاه ایران از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (ناظم الاطباء). محقق .بی شبهه . بی قیاس . (ناظم الاطباء). درواخ : گمان برم که بر او ملک تا ابد باقی است به صددلیل مبرهن گمان من شد واخ .
واخلغتنامه دهخداواخ . (صوت ) واه . وه . از اصوات تعجب است . || کلمه ای که در تحسین و تعریف و خوش آیندی استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در حالت دیدن چیزی خوب یا شنیدن خبری مرغوب مکرر بر زبان رانند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). کلمه ای است که چون از دیدن و شنیدن چیزی خوب طبع
واخفرهنگ فارسی معین(اِصت .) (عا.) 1 - کلمه ای است دال به تأسف و حسرت . 2 - کلمه ای است دال بر تحسین و خوشایندی .
واخ واخلغتنامه دهخداواخ واخ . (صوت مرکب ) تکرار کلمه ٔ واخ در تکلم خوش آیندی از چیزی خوش . رجوع به واخ شود.
واخ واخلغتنامه دهخداواخ واخ . (صوت مرکب ) تکرار کلمه ٔ واخ در تکلم خوش آیندی از چیزی خوش . رجوع به واخ شود.
واخرلغتنامه دهخداواخر. [ خ َ ] (نف مرکب ) واخرنده . بازخرنده : تا لاجرم به عهدآن پادشاه بزرگزادگان همه به مکتب می نشستند و هنر را واخر بود و هنرمندی آسوده . (راحةالصدور راوندی ).
واخواندهلغتنامه دهخداواخوانده .[ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که به او اعتراض شده (در اصطلاح بانکی ). معترض علیه . (واژه های نو فرهنگستان ). در مقابل واخواه . رجوع به واخواست شود.
واخجلتاهلغتنامه دهخداواخجلتاه . [ خ َ / خ ِ ل َ ] (ع صوت مرکب ) شرمسارم . واخجلتا : یا دولتاه اگر بعنایت کنی نظرواخجلتاه اگر بعقوبت دهد جزا.سعدی (ص 681 چ مصفا).
سنتریهلغتنامه دهخداسنتریه . [ س َ ت َ ری ی َ ] (اِخ ) شهری است در غرب فیون پائین سودان آخر شهرهای مصر از نواحی واخ الثالثه . در سنتریه میوه فراوان است و انهار زیادی وجود دارد. ساکنین آن همه بربر هستند و عرب در آنجا کم است . (از معجم البلدان ).
وخ وخلغتنامه دهخداوخ وخ . [ وَ وَ ] (صوت مرکب ) کلمه ای است از توابع و آن را در محل انتعاش طبیعت و در وقت دیدن و شنیدن چیزی که طبع را خوش آید گویند. (برهان )(غیاث اللغات ) (آنندراج ). وه وه . (انجمن آرا). کلمه ای است که در وقت خوش آمدن چیزی گویند. (غیاث اللغات ).واخ واخ و وه وه نیز آمده . به ب
چیرلغتنامه دهخداچیر. (ص ) مخفف چیره . پیروز. غالب . مظفر. غالب . مسلط : کجا نام او شیده ٔ شیر بودهمیشه به جنگ اندرون چیر بود. فردوسی .اگر چند هستی تو در جنگ چیرنه من روبهم نیز تو شرزه شیر. فردوسی .<br
واخرلغتنامه دهخداواخر. [ خ َ ] (نف مرکب ) واخرنده . بازخرنده : تا لاجرم به عهدآن پادشاه بزرگزادگان همه به مکتب می نشستند و هنر را واخر بود و هنرمندی آسوده . (راحةالصدور راوندی ).
واخواندهلغتنامه دهخداواخوانده .[ خوا / خا دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که به او اعتراض شده (در اصطلاح بانکی ). معترض علیه . (واژه های نو فرهنگستان ). در مقابل واخواه . رجوع به واخواست شود.
واخجلتاهلغتنامه دهخداواخجلتاه . [ خ َ / خ ِ ل َ ] (ع صوت مرکب ) شرمسارم . واخجلتا : یا دولتاه اگر بعنایت کنی نظرواخجلتاه اگر بعقوبت دهد جزا.سعدی (ص 681 چ مصفا).
واخواهلغتنامه دهخداواخواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) معترض . (از واژه های نو فرهنگستان ). کسی که واخواست میکند. در برابر واخوانده . رجوع به واخواست و واخواستن و واخوانده شود.
درواخلغتنامه دهخدادرواخ . [ دَرْ ] (اِ، ص ) دژواخ . حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان ). نقاهت از بیماری . (از آنندراج ) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری ). بیماری که به شده باشد.(شرفنامه
درواخلغتنامه دهخدادرواخ . [ دُرْ ] (ص ) در اصطلاح محلی گناباد خراسان ، سالم . درست . ناشکسته . تمام . درست و کامل : خربزه ٔ درواخ آورد. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی ).
دریواخلغتنامه دهخدادریواخ . [ دَ ری ] (اِ) انکار و امتناع و تصور. (ناظم الاطباء). دریغ داشتن و تقصیر کردن . (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 409).
دژواخلغتنامه دهخدادژواخ . [ دَژْ ] (اِ)درواخ . درشتی و غلظت و جلافت . || نقاهت . از بیماری برخاستن . (از برهان ). رجوع به درواخ شود.