واجلغتنامه دهخداواج . (اِ) گفتار و کلام و سخن . (ناظم الاطباء). || پرسش ، ابی واجی ؛ از من میپرسی : ابی واجی چرا بی نام و ننگی کسی کش عاشقه چش نام و چش ننگ ؟ باباطاهر(از انجمن آرا) و (آنندراج ). || واج ، امر به گفتن باشد یعنی
واجفرهنگ فارسی عمید۱. (زبانشناسی) کوچکترین جزء زبان که باعث تمایز معنی میشود.۲. [قدیمی] کلمه.۳. [قدیمی] دعایی که زردشتیان در سر خوان طعام میخوانند.۴. [قدیمی] زمزمه.
واجفرهنگ فارسی معین[ په . ] (اِ.) 1 - گفتار، کلام ، سخن . 2 - واچ ؛ دعا و وردی که زرتشتیان هنگام مراسم مذهبی می خوانند.
باغراهlinear park, green waysواژههای مصوب فرهنگستانبوستانی در شهر یا حومه که اساساً طول آن بسیار بیشتر از پهنای آن است
سامانۀ شیشهشوی جلوwindshield wash/wipe system, windscreen wash/wipe systemواژههای مصوب فرهنگستانسامانهای که باعث پاشش آب به شیشۀ جلو و عملکرد برفپاککن میشود
واج واجگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بدون تصمیم ، ناچار ایستادن ، خیره خیره نگاه کردن ، بدون واکنش بودن
واج واجگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بدون تصمیم ، ناچار ایستادن ، خیره خیره نگاه کردن ، بدون واکنش بودن
واج واجواژهنامه آزادواج واج:(wajwaj) در گویش گنابادی یعنی بدون تصمیم ، ناچار ایستادن ، خیره خیره نگاه کردن ، بدون واکنش بودن
واجنبانیدنلغتنامه دهخداواجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دوباره جنبانیدن . فاجنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ذیل حفز). و رجوع به «وا» و «بازجنبانیدن » شود.
واجبلغتنامه دهخداواجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم : واجب نبود به ک
واجارلغتنامه دهخداواجار. (اِ) به معنی بازار و از بازار افصح است زیرا در لغت فرس با زای تازی کمتر مستعمل است و فصیحتر از آن واژار است چه جیم تازی نیز کمتر می آید. (آنندراج ) (انجمن آرا). بازار. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). بازار است که عربان سوق میگویند. (برهان ) : گفت در
واج انداختنلغتنامه دهخداواج انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) به یاد آوردن بچه را از چیزی که فراموش کرده بود و وقتی که به یاد آن افتاده آن را میخواهد و طلب میکند.
واجب مطلقلغتنامه دهخداواجب مطلق . [ ج ِ ب ِ م ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) واجب به اعتبار مقدمه ٔ وجودش دو قسم است : واجب مطلق و واجب مقید. واجب مطلق آن است که وجوب آن تنها بر مقدمه ٔ وجودش متوقف نباشد. واجب مطلق را به آنچه در هر وقتی و در هر حالی واجب است تفسیر کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفن
واجنبانیدنلغتنامه دهخداواجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) دوباره جنبانیدن . فاجنبانیدن . (تاج المصادر بیهقی ذیل حفز). و رجوع به «وا» و «بازجنبانیدن » شود.
واجب شمردنلغتنامه دهخداواجب شمردن . [ ج ِ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] (مص مرکب )لازم شمردن . لازم دانستن : دفع ظلم ظالم را از سر مظلوم بینوا واجب شمارد. (مجالس سعدی ص 19).
واجب نمودنلغتنامه دهخداواجب نمودن . [ ج ِ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ](مص مرکب ) لازم بودن . لازم به نظر رسیدن : چه شیوه دارد اندر غمزه ٔ توکه خونریزیش واجب مینماید. عطار.و رجوع
دواجلغتنامه دهخدادواج . [ دَ / دُ / دِ ] (معرب ، اِ) لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب ). دُواج که عامه آنرا دُوّاج می نامند، فارسی معرب است . (از المعرب جوالیقی ص 147). || به معنی لحاف باشد.
حواجلغتنامه دهخداحواج . [ ح َ واج ج ] (ع اِ) ج ِ حاجَّة. زنان حج گزارنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حج کنندگان و این جمع حاجة است ، چنانکه دواب جمع دابة است . و حاجه در اصل جماعة حاجة بوده است ، موصوف را حذف کرده ، صفت را قایم مقام موصوف ساخته اند. جمع آن حواج می آرند و می تواند که جمع
خرواجلغتنامه دهخداخرواج . [ خ َرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16هزارگزی جنوب قاین ، سر راه شوسه ٔ عمومی قاین به بیرجند. کوهستانی ، معتدل . آب از قنات . محصول آن غلات ، زعفران . شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس با
خلیواجلغتنامه دهخداخلیواج . [ خ َ لی ] (اِ) زغن را گویند. غلیواج . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به زغن و غلیواج شود.