وابللغتنامه دهخداوابل . [ ب ِ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از عرب . (از غیاث نقل از منتخب و صراح و لب الالباب و شرح نصاب ).
وابللغتنامه دهخداوابل . [ ب ِ ] (اِخ ) مؤلف تاج العروس گوید: جد هشام بن یونس اللؤلوی المحدث ، از او حدیث کرد و حفید او اسحاق بن ابراهیم از جد خود حدیث نقل کرد و از ابوالقاسم بن النحاس المقری نقل حدیث کرده است . - انتهی . در منتهی الارب آمده : وابل ، نام جد حجاج بن یونس لؤلؤی محدث (کذا).<b
وابللغتنامه دهخداوابل . [ ب ِ ] (ع ص ) بخشنده . جواد: رجل ٌ وابل . (از اقرب الموارد). || باران بزرگ قطره . (غیاث ) (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (دهار). باران سخت . باران تند. باران درشت قطره . رگبار، باران تند بزرگ قطره <span cl
وابلدیکشنری عربی به فارسیسدبندي , رگبارگلوله , بطورمسلسل بيرون دادن , شليک , تيرباران , شليک بطور دسته جمعي , شليک کردن , بصورت شليک درکردن , رگبار
گوبللغتنامه دهخداگوبل . [ ب َ ] (اِخ ) گوبَله . یکی از شهرهای بزرگ و نامور فینیقیه که در شمال واقع بود و یونانیان آن را بوبلس نامیده اند و اکنون شهر کوچکی است به نام جبیل (جبله ). این شهر و بسیاری از شهرهای دیگر هر یک شهریار و پرستشگاه بزرگی داشته ... در اینجاست که نمونه ٔ کهن ترین خط فینیقی
وبللغتنامه دهخداوبل . [ وُ ب ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ وبیل . (منتهی الارب ). رجوع به وبیل شود. || ج ِ وبیلة. (منتهی الارب ). رجوع به وبیلة شود.
وبللغتنامه دهخداوبل .[ وَ ] (ع اِ) باران بزرگ قطره . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). باران درشت و شدید. || (مص ) باران بزرگ قطره باریدن آسمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). باران به نهیب و بزرگ قطره باریدن . (تاج المصادر بیهقی ). || سخت راندن صید را. (من
وابلةلغتنامه دهخداوابلة. [ ب ِ ل َ ] (اِخ ) ابن الاشفع. در تاریخ گزیده چ عکسی ص 24 چنین آمده است : «وابلةبن الاشفع در سنه ٔ خمس و ثمانین به شام درگذشت ». ولی درست به نظر نمیرسد و ظاهراً تحریفی از وائلةبن الاسقع است . رجوع به وائلةبن الاسقع شود.
وابلةلغتنامه دهخداوابلة. [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث وابل . رجوع به وابل شود. || (اِ) استخوان بندگاه زانو و سر بازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || کرانه ٔ کتف از سر بازو. || استخوانی است در بند زانو. || بازو. || سر زانو. || آنچه پیچیده باشد از گوشت زانو. (منتهی الارب ). || نژاد شتر و گوسفند.
وابلیلغتنامه دهخداوابلی . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن اسحاق بن محمدبن الطبل بن وابل الازدی الوابلی مکنی به ابوبکر - منسوب به وابل نیای بنی وابل - الانباری . از اهل انبارو از محدثان بود از احمدبن یعقوب القریحی حدیث سماع کرد. و ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲالصوری از او روایت دارد و متذکر شده است که از او به س
وابلیلغتنامه دهخداوابلی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به وابل که جد یکی از طوایف عرب است . (از انساب سمعانی ورق 575 الف ).
وابلةلغتنامه دهخداوابلة. [ ب ِ ل َ ] (اِخ ) ابن الاشفع. در تاریخ گزیده چ عکسی ص 24 چنین آمده است : «وابلةبن الاشفع در سنه ٔ خمس و ثمانین به شام درگذشت ». ولی درست به نظر نمیرسد و ظاهراً تحریفی از وائلةبن الاسقع است . رجوع به وائلةبن الاسقع شود.
وابلةلغتنامه دهخداوابلة. [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث وابل . رجوع به وابل شود. || (اِ) استخوان بندگاه زانو و سر بازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || کرانه ٔ کتف از سر بازو. || استخوانی است در بند زانو. || بازو. || سر زانو. || آنچه پیچیده باشد از گوشت زانو. (منتهی الارب ). || نژاد شتر و گوسفند.
وابلیلغتنامه دهخداوابلی . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن اسحاق بن محمدبن الطبل بن وابل الازدی الوابلی مکنی به ابوبکر - منسوب به وابل نیای بنی وابل - الانباری . از اهل انبارو از محدثان بود از احمدبن یعقوب القریحی حدیث سماع کرد. و ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲالصوری از او روایت دارد و متذکر شده است که از او به س
وابلیلغتنامه دهخداوابلی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب به وابل که جد یکی از طوایف عرب است . (از انساب سمعانی ورق 575 الف ).
دوابللغتنامه دهخدادوابل . [ دَ ب ِ ] (ع اِ) به معنی بچه خوکان است . خوک بچگان . (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف ). رجوع به دَوْبَل شود.
ذوابللغتنامه دهخداذوابل . [ ذَ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ذابل : ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می گردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ، ص 227).
قوابللغتنامه دهخداقوابل . [ ق َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ قابلة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قابلة شود.- قوابل الامر ؛ اوائل کار. (منتهی الارب ).
توابللغتنامه دهخداتوابل . [ ت َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ تابِل و تابَل و توبَل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مصالح طعام ، مثل زیره وقرنفل و فلفل و غیره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). اشیاء خشکی است که در دیگ کنند جهت خوش طعمی غذا. (از بحر الجواهر). اسم اصطلاحی ادویه ٔ یابسه است که د