هیزم کشفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که هیزم برای فروش جمع میکند.۲. کسی که هیزم برای سوزاندن میبرد: ◻︎ میان دو کس جنگ چون آتش است / سخنچین بدبخت هیزمکش است (سعدی: ۱۷۲).
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع اِ) ستبرا. ستبری .ستبرنا. سطبری . سطبرا. گندگی . کلفتی . هنگفتی . ضخامت . ثخن . فداء. جسامت : با قلت اجزاء و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان . (تاریخ یمینی . نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤ
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . منع کردن از چیزی . بستن دهان شتر تا نگزد. || مکیدن کودک پستان مادر را.مَص ّ. نیشتر زده خون مکیدن به شیشه و شاخ . حجامت کردن . || گوشت باز کردن از استخوان وقت خوردن . || برآمدن پستان دختر. (منتهی الارب ).
حجیملغتنامه دهخداحجیم . [ ح َ ] (ع ص ) ستبر. سطبر. ضخیم . ضخم . کلفت . هنگفت . گنده . گنجا . صفت از حجم . قیاساً این کلمه صحیح است مانند طویل و عریض و عمیق و در محاورات فارسی زبانان به معنی بزرگ حجم و ضخیم مستعمل است ، لکن ظاهراً عرب آنرا استعمال نکرده است یا من نیافته ام . رجوع به نشریه ٔ دا
سخن چینفرهنگ فارسی عمیدکسیکه سخن یا سرّ کسی را به دیگری بگوید و دوبههمزنی کند؛ خبرکش؛ نمّام: ◻︎ میان دو تن جنگ چون آتش است / سخنچین بدبخت هیزمکش است (سعدی۱: ۱۶۲).
مزدور دیولغتنامه دهخدامزدور دیو. [ م ُ رِ وْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شخص را گویند که کارهای لایعنی کند و در آن نه فایده ٔ دنیا و نه نفع آخرت بجهت او باشد و اینچنین شخص را هیزم کش دوزخ نیز گویند. مزدور دیوان . (آنندراج ) (برهان ). کسی که کاری کند که او را در آن نه فایده ٔ دنیا باشد و نه آخرت . (
سخن چینلغتنامه دهخداسخن چین . [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج ). غَمّاز. واشی . دوبهم زن . نمام . ساعی : گفته اش سربسر دروغ بوداو سخن چین چو آسموغ بود. طیان .سدیگر سخن چین و دورویه مردبکوشد برانگیزد از
هیزملغتنامه دهخداهیزم . [ زُ ] (اِ) وقاد. وقید.وقود. (منتهی الارب ). حطب . هیمه . چوب برای سوختن . چوب خشک سوختنی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : شب زمستان بود کپی سرد یافت کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت کپیان آتش همی پنداشتندپشته ٔ هیزم بدو برداشتند. <p c
هیزملغتنامه دهخداهیزم . [ زُ ] (اِ) وقاد. وقید.وقود. (منتهی الارب ). حطب . هیمه . چوب برای سوختن . چوب خشک سوختنی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : شب زمستان بود کپی سرد یافت کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت کپیان آتش همی پنداشتندپشته ٔ هیزم بدو برداشتند. <p c
هیزملغتنامه دهخداهیزم . [ هََ زَ ] (ع ص ) درشت و رُست از هر چیزی . || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خرده هیزملغتنامه دهخداخرده هیزم . [ خ ُ دَ / دِ زُ ] (اِ مرکب ) هیزمهای ریزه که پس از شکستن باقی می ماند. آشغال هیزم . هیزم خرده .
خشکه هیزملغتنامه دهخداخشکه هیزم .[ خ ُ ک َ / ک ِ زُ ] (اِ مرکب ) هیزم خشک : بگشتند و آتش برافروختندبدو خشک هیزم همی سوختند.فردوسی .
هیزملغتنامه دهخداهیزم . [ زُ ] (اِ) وقاد. وقید.وقود. (منتهی الارب ). حطب . هیمه . چوب برای سوختن . چوب خشک سوختنی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : شب زمستان بود کپی سرد یافت کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت کپیان آتش همی پنداشتندپشته ٔ هیزم بدو برداشتند. <p c
هیزملغتنامه دهخداهیزم . [ هََ زَ ] (ع ص ) درشت و رُست از هر چیزی . || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).