همولغتنامه دهخداهمو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش کلیبر شهرستان اهر که 10 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
همولغتنامه دهخداهمو. [ هََ ] (ق + ضمیر) (از: هم + او) نیز او. همچنین او : با نکوکردگان نکو می کردقهر بدگوهران همو می کرد.نظامی .
مخروط ایمهوفImhoff coneواژههای مصوب فرهنگستانظرف مخروطی شفاف و مدرجی با ظرفیت یک لیتر که از آن برای تعیین حجم مواد تهنشینپذیر در آب استفاده میشود
پرتوِ گاماgamma rayواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تابش الکترومغناطیسی پرانرژی و پرنفوذ که معمولاً در واپاشی پرتوزا گسیل میشود
همونهلغتنامه دهخداهمونه . [ ] (اِخ ) شهری است در نزدیکی وادی جمهور که در حوالی آن استخوان را دفن میکردند. (قاموس کتاب مقدس ).
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
هموارانلغتنامه دهخداهمواران . [ هََ م ْ] (اِخ ) شهرکی است به نزدیکی رود کسوان نهاده است [از ماوراءالنهر ] و مردم اندک اند. (حدود العالم ).
هموارکندیلغتنامه دهخداهموارکندی . [ هََم ْ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گرمی شهرستان اردبیل . دارای 960 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
همونهلغتنامه دهخداهمونه . [ ] (اِخ ) شهری است در نزدیکی وادی جمهور که در حوالی آن استخوان را دفن میکردند. (قاموس کتاب مقدس ).
هموار داشتنلغتنامه دهخداهموار داشتن . [ هََ م ْ ت َ ] (مص مرکب ) یکسان کردن : مر این هر دو را هیچ دهقان عادل چه گویی که یکسان و هموار دارد.ناصرخسرو.
هموار کردنلغتنامه دهخداهموار کردن . [ هََ م ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صاف کردن . تسطیح کردن . (یادداشت مؤلف ) : هموار کرد موی و بیفکند موی زردچون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد. ابوشکور.تربت وی را با زمین هموار کردند. (قصص الانبیاء).می کند ه
هموارلغتنامه دهخداهموار. [ هََ م ْ ] (ص ) مستوی . هم سطح . (یادداشت مؤلف ). آنچه قسمتهای مختلف آن در یک سطح باشد از زمین و جز آن : آشکوخد بر زمین هموار برهمچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی .چو پشته پشته شد از کشته پیش روی ملک
تهمولغتنامه دهخداتهمؤ. [ ت َ هََ م ْ م ُءْ ] (ع مص ) شکافته و کهنه شدن جامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).