نگرلغتنامه دهخدانگر. [ ن ِ گ َ ] (اِ) نمونه . انموذج . (فرهنگ فارسی معین ) : گردون نگری ز عمر فرسوده ٔ ماست جیحون اثری ز اشک پالوده ٔ ماست .(منسوب به خیام از فرهنگ فارسی معین ).
نگرلغتنامه دهخدانگر. [ ن ِ گ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، در 19هزارگزی شمال شرقی نیکشهر، در منطقه ٔ کوهستانی گرمسیری واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و خرما و برنج و لبنیات ، شغ
نگرلغتنامه دهخدانگر. [ ن ِ گ َ ] (نف مرخم ) نگرنده . آنکه می نگرد.نعت فاعلی مرخم از نگریستن . رجوع به نگریستن شود.ترکیب ها:- اندک نگر . بدنگر. پایان نگر. خویشتن نگر. دست نگر. عاقبت نگر.رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
معتاوندNar-Anonواژههای مصوب فرهنگستانانجمنی برای اجرای برنامۀ دوازدهقدمی متشکل از افرادی که در ارتباط مستمر با یک فرد معتاد بودهاند * واژۀ معتاوند از ادغام دو واژۀ معتاد و خویشاوند، به قیاس با صورت لاتین آن، ساخته شده است
نوسیاهneo-noirواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فیلم سیاه دارای مضامین معاصر که در قالب فیلم سیاه به نوآوری میپردازد
نگرانلغتنامه دهخدانگران . [ ن ِ گ َ ] (نف ) بیننده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). آنکه می بیند و می نگرد. (ناظم الاطباء). در حال دیدن . در حال نگریستن . نگرنده . ناظر. باصر. (یادداشت مؤلف ). توجه کننده . التفات کننده : گر جهان جمله به بد گ
نگرانیلغتنامه دهخدانگرانی . [ ن ِ گ َ ] (حامص ) بینندگی . (فرهنگ فارسی معین ). نگران و ناظر بودن . || انتظار. چشم داشت . (از ناظم الاطباء). ترصد. (یادداشت مؤلف ). || اضطراب . دلواپسی .(ناظم الاطباء). تشویش . (فرهنگ فارسی معین ). || توقف . (ناظم الاطباء). تأمل . (فرهنگ فارسی معین ). || بصیرت .
نگرستنلغتنامه دهخدانگرستن . [ ن ِ گ َ رِ ت َ ] (مص ) مخفف نگریستن . دیدن . نگاه کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر کردن . نظاره کردن . نگریدن . (یادداشت مؤلف ) : منگراندر بتان که آخر کارنگرستن گرستن آرد بار. سنائی .بنگرستند گشنی
نگرشلغتنامه دهخدانگرش . [ ن ِ گ َ رِ ] (اِمص ) نگاه کردن . دیدن . (برهان قاطع). نگرستن . (برهان قاطع) (آنندراج ). بینش . نظر. نگاه . ملاحظه . مشاهده . (ناظم الاطباء). عمل نگریستن . اسم از نگریستن است . (یادداشت مؤلف ) : باریک موی کشیده ٔ خوب نگرش . (التفهیم ). یعنی نگ
نگرفتنلغتنامه دهخدانگرفتن . [ ن َ گ ِ رِ ت َ / ن َ رِ ت َ ] (مص منفی ) مقابل گرفتن . رجوع به گرفتن شود.
نگران داشتنلغتنامه دهخدانگران داشتن . [ ن ِ گ َ ت َ ](مص مرکب ) در انتظار داشتن . منتظر گذاشتن . در بیم وامید باقی گذاشتن . مشوش و مضطرب داشتن : روزگاری است که ما را نگران می داری مخلصان را نه به وضع دگران می داری .حافظ.
نگران شدنلغتنامه دهخدانگران شدن . [ ن ِ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متوجه شدن . ناظر شدن . توجه کردن . نگریستن : ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد دادچشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد. حافظ.|| وادار به دیدن کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || منتظر ش
نگران گردیدنلغتنامه دهخدانگران گردیدن . [ ن ِ گ َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) نگران شدن . رو به چیزی یا کسی کردن . نگریستن : همه گفتند به خوبان بنباید نگریست دل ببردند ضرورت نگران گردیدیم . سعدی . || اعتنا و توجه کردن :
نگرانلغتنامه دهخدانگران . [ ن ِ گ َ ] (نف ) بیننده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). آنکه می بیند و می نگرد. (ناظم الاطباء). در حال دیدن . در حال نگریستن . نگرنده . ناظر. باصر. (یادداشت مؤلف ). توجه کننده . التفات کننده : گر جهان جمله به بد گ
نگران خاطرلغتنامه دهخدانگران خاطر. [ ن ِ گ َ طِ ] (ص مرکب ) آشفته خاطر. مضطرب . پریشان : اصحاب نگران خاطر شدند. (انیس الطالبین ص 203). صاحب منزل از آن حال نگران خاطر شد. (انیس الطالبین ص 167). من قوی نگران خ
داودنگرلغتنامه دهخداداودنگر. [ وو ن ِ گ َ ] (اِخ ) نام قصبه ای است در کنار نهر سویه از شعب رود گنگ در ایالت بهار هندوستان . (از قاموس الاعلام ترکی ).
درونگرلغتنامه دهخدادرونگر. [ دُگ َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای چهارگانه ٔ بخش نوخندان شهرستان درگز، استان نهم (خراسان ) است . این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و مجموع نفوس آن 3710 تن و مرکز دهستان قریه ٔ محمد
درونگرلغتنامه دهخدادرونگر.[ دُ گ َ ] (اِخ ) نام رودی واقع در شمال خراسان که از غرب به شرق در منطقه ای کوهستانی در شهرستان درگز جاری است و دهستان درونگر و آبادیهای اطراف محمدآباد را مشروب کند و حدود 20 کیلومتری شرق محمدآباد از مرز ایران و ترکمنستان شوروی خارج می
دست نگرلغتنامه دهخدادست نگر. [ دَ ن ِ گ َ ] (نف مرکب )نگرنده به دست کسی . مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیرة؛ مهتر قوم که مردم در هر امور به وی نگرند و دست نگر اوباشند. (منتهی الارب ). نظور؛ مهتر که مردم دست نگر اوباشند و به وی نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب ). || محتاج و نیازمند. (ناظم الاطباء
دستانگرلغتنامه دهخدادستانگر. [ دَ گ َ ] (ص مرکب ) حیله گر. مکار. فریبکار : به دستانگری ماند این چرخ پیرگهی چون پلاس است و گه چون حریر.فردوسی .