نمک شناسلغتنامه دهخدانمک شناس . [ ن َ م َ ش ِ ] (نف مرکب ) آنکه حق نمک بشناسد. مقابل حق نمک ناشناس . (آنندراج ). باوفا. وفادار. سپاس گزار. (ناظم الاطباء). کسی که حق نان و نمکی که خورده ادا کند. حق شناس . (فرهنگ فارسی معین ).- امثال :سگ نمک شناس به
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام <sp
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ مصغر) از: نم + ک (پسوند تصغیر). رطوبتی اندک . اندک نم و رطوبتی . قطره ای : هم ساده گلی هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی .عسجدی .
نمقلغتنامه دهخدانمق . [ ن َ ] (ع مص ) طپانچه زدن بر چشم کسی . (از منتهی الارب ). لطمه زدن بر چشم کسی . (از اقرب الموارد). || نبشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). نوشتن نامه را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || نقش و نگار کردن کتاب و نامه را، و هو نمیق . (از متن اللغة).
نمک شناسیلغتنامه دهخدانمک شناسی . [ ن َ م َ ش ِ ] (حامص مرکب ) عمل نمک شناس . رعایت حق ولی نعمت . سپاس گزاری . حق گزاری . حق شناسی . وفاداری .
نعمت شناسلغتنامه دهخدانعمت شناس . [ ن ِ م َ ش ِ ] (نف مرکب ) شاکر نعمت . که حق نعمت و انعام دیگران بشناسد و شکر نعمت بگزارد. حق شناس . نمک شناس . مقابل ناسپاس و نمک نشناس : که می برد به خداوند منعم محسن پیام بنده ٔ نعمت شناس شکرگزار.سعدی .<
باصفتلغتنامه دهخداباصفت . [ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) دارای صفت . در مقابل بی صفت . || آنکه صفت خوب دارد. باخوی . خوش اخلاق . باحقیقت : یکیست با صفت و بیصفت بگوئیمش نه چیز و چیز بگویش که مان چنین فرمود. ناصرخسرو.|| در تداول عامه ،آنکه نیک
شناسلغتنامه دهخداشناس .[ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم ) مخفف شناسنده . در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین ). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ترکیب ها:- <span c
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح . ابوعون . عسجر. (منتهی الارب ). ابوصابر. ابوالمطیب . (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام <sp
نمکلغتنامه دهخدانمک . [ ن َ م َ ] (اِ مصغر) از: نم + ک (پسوند تصغیر). رطوبتی اندک . اندک نم و رطوبتی . قطره ای : هم ساده گلی هم شکری هم نمکی بر برگ گل سرخ چکیده نمکی .عسجدی .
نمکفرهنگ فارسی عمیدجسمی سفیدرنگ، بلوری، شورمزه، و محلول در آب که در اغذیه میریزند و با بسیاری از خوراکیها خورده میشود که از آب دریا و از معدن بهدست میآید؛ کلرور سدیم؛ نمک طعام.
نمکفرهنگ فارسی معین(نَ مَ) (اِ.) مادة سپیدی است که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را از آب دریا و معدن به دست می آورند. ؛ ~ به حرام (عا.) ناسپاس ، حق ناشناس . ؛ ~ را خوردن و نمکدان را شکستن کنایه از: به ولی نعمت خود خیانت کردن .
دام نمکلغتنامه دهخدادام نمک . [ م ِ ن َ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دامی که با بکار بردن نمک تعبیه سازند. || مجازاً نمک گیر کردن کسی را : پرسیدمش ز صید لب خود گزیدو گفت صیاد را بدام نمک می توان گرفت .اسیر (از آنندراج ).
دریای نمکلغتنامه دهخدادریای نمک . [ دَرْ ی ِ ن َ م َ ] (اِخ ) بحرالملح . دریای عربه . دریای شرقی . دریای سدومی . دریای لوط. (از قاموس کتاب مقدس ص 381). و رجوع به بحرالملح ذیل بحر شود.
حرام نمکلغتنامه دهخداحرام نمک . [ ح َ ن َ م َ ] (ص مرکب ) نمک ناشناس . نمک نشناس .نمک بحرام . ناسپاس . کافرنعمت . نمک کور. کافر. کفور.
خاک نمکلغتنامه دهخداخاک نمک . [ ن َ م َ ] (اِ مرکب ) نوعی از بازی باشد و آن چنان است که چیزی را در توده ٔخاک نم کرده پنهان سازند و بعد از آن خاک را بدو بخش تقسیم کنند و هر بخشی از آن کسی باشد، آن چیزی که پنهان است از بخش هر کس برآید غالب بود و او برده باشد و به عربی این بازی را فیئال گویند. (بره
چشمه نمکلغتنامه دهخداچشمه نمک . [ چ َ م َ ن َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسینا از محال قاینات است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 246).